رقص آشکار و نهان در تغییر روانکاوانه
جیمز فوساگی
مترجم: صنم افسری / ویراستار: بتول فیروزان
بیش از صد سال روانکاوان با این که روانکاوی چگونه منجر به تغییری درمانشناختی میشود، دستبهگریبان بودند. فروید در ابتدا فکر میکرد اساس تغییر، هشیار کردن ناهشیار است و با این هدف در ذهن، تکنیک درخواست از بیمار برای تداعی به آزادترین شکل ممکن را ایجاد کرد. ارتباط اصلی تحلیلگر در تفسیر، برای هشیار کردن ناهشیار و ایجاد بینش، تعریف شد. تفسیر عمدتاً بر آشکارسازی پویشهای درونروانی، آرزوها و فانتزیهای ناهشیار تمرکز و بر بازیابی آنچه واپسراندهشده تاکید داشت. تحلیلگر تفسیرها را از جایگاه مشاهدهگری بیطرف و خنثی، بدون مشارکتی عاطفی ارائه میکرد.
اگرچه فروید گاهی وقتها اهمیت بیشتری برای رابطه در ارتقای تغییر روانکاوانه قائل بود (فریدمن، 1978). سال 1916 او میگفت «آنچه موجب تغییر میشود بینش عقلانی نیست، بلکه ارتباط با پزشک است» (ص 445) و در سال 1937 نیز گفت تحلیلگر باید «الگو» باشد و همانطور هم «معلم» (ص 248). در همراهی با این تاکید فروید، فرنزی و روانکاوانی که از او پیروی میکردند، بر تجربهی ارتباطی و محوریت آن در تغییر درمانشناختی تمرکز کردند. این گروه به تبعیت از فرنزی (1953) ادعا میکردند که «عشق پزشک بیمار را شفا میدهد». آنها با تاکید بر عشق (ساتی، 1935؛ بالینت، 1952، 1968)، محیط نگهدارنده (وینیکات، 1965)، تجربهی ابژهی جدید (لئوالد، 1960)، بازتاب و ایدهآلسازی انتقالهای سلف-ابژه (کوهات، ۱۹۷۱، ۱۹۷۷، ۱۹۸۴)، گستره و تمرکز پاسخهای تحلیلگر را از تفسیر پویشهای درونروانی بسیار فراتر بردند و بر مبادلهی ارتباطی تاثیر قدرتمندی گذاشتند.
با تحولات بعدیِ روانکاوی مانند به وجود آمدن نظریهی بیناذهنیت و ارتباطی (آتوود و استالورو، 1984؛ استالورو، برندچفت و آتوود، 1987؛ میچل، 1988،1993)، محتوای تفسیر بر تجربههای ارتباطی گذشته و حال، انتظارات، الگوهای سازماندهنده و ساختارهایی تمرکز یافت که یا واپسراندهشده بودند یا هیچگاه مورد تامل هشیارانه قرار نگرفته بودند. دیدگاه ارتباطی یا سیستمی، بیمار و تحلیلگر را در تعامل، ارتباط و تاثیر متقابل بر یکدیگر در نظر میگیرد (بیبی، جاف و لاخمان 1992) که «نقطهی تلاقی دو ذهنیت» را میسازند (استالورو، برندچفت و آتوود، 1987).
در دیدگاه میدان یا سیستمی، تفسیر، درک و کلیت رابطهی بیمار- تحلیلگر به شکل جداییناپذیری درهم میپیچید. چرا که درک و فهم، درون رابطهی تحلیلگر/بیمار ایجاد میشود و تحت تاثیر آن است؛ و چرخه اینطور کامل میشود که رابطه نیز تحت تاثیر فهمیدن و درکشدن است. در نظریهی ارتباطی، هدف به تعاملی درمانشناختی، در مقابل جستجوی منحصر به بینش، تغییر میکند (رنیک، 1998). تبادل ارتباطی از دیدگاه سیستمی، بسیار پیچیدهتر است (لیشتنبرگ، 1999).
جالب توجه است که یونگ بسیار زودتر، در مفهومپردازی کنونی نظریهی میدان پیشقدم و سهیم بوده و در سال ۱۹۲۹ نوشته:
به هیچ وجه درمان نمیتواند چیزی جز محصول تاثیر متقابلی باشد که کلیت وجود پزشک و همچنین بیمار در آن نقش خود را ایفا میکنند. در درمان مواجههای بین دو مؤلفهی غیرمنطقی وجود دارد. یعنی، مواجهه بین دو شخصی که کمیتهایی ثابت و معین نیستند، بلکه با خود، در کنار میدانهای هشیارِ کم و بیش تعریفشدهی مشخص، بخش نامحدود غیرهشیاری را هم همراه میآورند.
طی قرن گذشته مدلهای رشدی و کنشهای درمانی متفاوت در روانکاوی، روند و محتوای تبادل ارتباطی را به شدت تغییر دادهاند. میچل (1988)، نظریههای گوناگون را در سه دیدگاه درهمآمیخت و خلاصه کرد: مدل رانه-تعارض، مدل نقص-جبران و مدل ارتباطی-تعارض. متقابلاً، استارک (1999) کنشهای درمانی را در این مدلها به ترتیب در افزایش دانش، مهیا کردن تجربه و مشارکت در رابطه خلاصه کرد (ص xv). این عوامل تغییر، در نظر من، روندهای جداگانهای نیستند، بلکه جنبههای متفاوتی از مداخلات تحلیلگرها هستند. یک جنبه یا جنبهای دیگر متاثر از الگوها و مدلهای تحلیلگر و تبادل ارتباطی لحظهبهلحظه، برجسته میشود و به پیشزمینه میآیند. جابجاییهای پسزمینه و پیشزمینه به مداخلات اساساً متفاوتی منجر میشود. از دیدگاه سیستمی، تفسیر و افزایش دانش و آگاهی نوع خاصی از تجربه را فراهم میکند که خود از نوع خاصی از مشارکت ارتباطی حاصل میشود. به رسمیت شناختن، تایید کردن، معتبر شناختن، یا تسکین دادن و آرام کردن (مهیا کردن تجربه)، بهطور مستقیم و یا غیرمستقیم، نوع خاصی از تجربهی ارتباطی است که دانش و آگاهی را افزایش میدهد (بهطور ضمنی یا آشکار). همچنین، به رسمیت شناختن متقابل سوژگی یکدیگر توسط تحلیلگر و تحلیلشونده (بنجامین، 1990) نوع خاصی از مشارکت ارتباطی را دربر میگیرد که دانش و آگاهی را افزایش میدهد (به طور ضمنی و/یا غیرضمنی). من و نویسندگان همکارم، جوزف لیشتنبرگ و فرانک لاخمان، پیشنهاد کردیم که روحیهی پرسشگری هر سه جنبهی مداخلات را در جابجاییهای بین پسزمینه و پیشزمینه، دربرمیگیرد و شالودهی بنیادین روند روانکاوی قلمداد میشود.
تغییر روانشناختی چطور اتفاق میافتد؟ کدام تبادلات ارتباطی در پیشبرد تغییر در قلمروی روانکاوی موثرند؟ اینها سوالات بنیادینی هستند که از همان ابتدا روانکاوان با آنها دستوپنجه نرم میکردهاند. در این مقاله، به کنکاش در تغییر درمانشناختی از نقطهنظرهای قلمروهای ضمنی/غیراظهاری و آشکار/اظهاری، سختدرمانیِ مدلهای آسیبشناسانهی ذهنی و مشارکت عاطفی تحلیلگر خواهم پرداخت.
قلمروی ضمنی/غیراظهاری و قلمروی آشکار/اظهاری
تلاشهای اخیر برای یکپارچهکردن علوم شناختی با مدلهای تحول و رشد روانکاوانه، کاربردهای معناداری در تغییر درمانشناختی دارند (مثلاً، کلایمن، ۱۹۹۱؛ مادل، ۱۹۹۴؛ بوچی، ۱۹۹۷؛ استرن و همکاران، ۱۹۹۸، فیشمن، ۱۹۹۹؛ فوناگی، ۱۹۹۹؛ وستِن، ۱۹۹۹؛ دیویس، ۲۰۰۱). مدلهای علوم شناختی میان دو قلمرو در یادگیری، حافظه و دانش، یعنی قلمروهای ضمنی/غیراظهاری و آشکار/اظهاری، تمایز قائل میشوند. اصطلاحات ضمنی و آشکار تا حدودی به اینکه خاطره به شکلی هشیار به خاطر آورده میشود یا نه، برمیگردد (دیویس، ۲۰۰۱). اصطلاح حافظهی اظهاری (کوهن و اسکوایر، ۱۹۸۰) به سیستم حافظهای اشاره دارد که در پردازش اطلاعاتی که فرد به طور هشیار به خاطر میآورد و «اظهار میکند که به یاد آورده» دخیل است (دیویس، ۲۰۰۱، ص ۴۵۱). سیستمهای غیراظهاری یا ضمنی حافظه بر تجربه و رفتار تاثیر میگذارند اما به شکلی آشکار یا هشیار به خاطر آورده نمیشوند. شرطیسازی کلاسیک و مهارت-و-عادت یا حافظههای روندی، دو سیستم غیراظهاری حافظه هستند. شرطیسازی کلاسیک اکنون روندی «سطح بالا» در نظر گرفته میشود که توانایی بازنمایی ارتباطهای پیچیدهی زمانی، مکانی و منطقی را میان رویدادها، ویژگیهای آن رویدادها و بافتی که رویدادها در آن اتفاق می افتند، دارد... [و] پایهی ابتدایی انتظارات ارگانیسم از ذات اتفاقهای آینده را شکل میدهد (ص ۴۵۲). مهارتها و عادات یا هشیارانه یا ناهشیار یاد گرفته میشوند و طی یادگیری تدریجی و افزایشی (شکتر و تالوینگ، ۱۹۹۴) تبدیل به روندی خودکار میشوند. مفهوم یادگیری روندی طی دههی گذشته گسترش پیدا کرده و شامل یادگیری روابط انسانی نیز شده است (کلایمن، ۱۹۹۱؛ گریگزلِی و هارتلاوب، ۱۹۹۱)
استرن و همکاران (1998) در مدل خود از سیستمهای پویشی تغییر رشدی و روانکاوانه، که برای فهمیدن تغییر روانکاوانه به کار میرود، میان« قلمروی اظهاری یا کلامی هشیار و قلمروی روندی ضمنی یا ارتباطی تمایز قائل میشوند» (ص ۹۰۴). هر دو قلمرو شامل یادگیری، حافظه و دانشی هستند که در روانکاوی ساخته و دوباره سازماندهی میشوند. در حالی که دانش روندی از روابط به شکلی غیرنمادین و به شکل آنچه استرن و همکاران دانایی ضمنی ارتباطی مینامند، بازنمایی میشود، اما چنان دانشی یا خارج از آگاه میماند و یا به مثابه پایهای برای بازنمایی نمادین به شکلی تصویرمحور عمل کند. از دید من، به همین دلیل، رویاهایی که فعالیتهای روانی تصویرمحور را استفاده میکنند، آشکارگر الگوهای ضمنی ارتباطی هستند. در حالی که دانش اظهاری از طریق تفسیر به دست میآید، دانش ضمنی ارتباطی از طریق روندهای تعاملی کسب میشود.
استرن و همکاران (1998) به عنوان بخشی از پروسههای تعاملی و بیناذهنی، «لحظههای اکنون» را لحظههای «داغ» عاطفیای توصیف میکنند که نیاز به «پاسخی دقیقتر و شخصیتر از آن پاسخی دارد که به عنوان حرکتی تکنیکی شناخته شود... این لحظهها درمانگر را به نوعی «کنش» مجبور میکنند، چه آن کنش تفسیر باشد و چه پاسخی باشد که نسبت به چارچوب کاری همیشگی تازگی دارد» (ص ۹۱۱). آن لحظهی اکنون که به تصرف درمان در میآید، «لحظهی ملاقاتی» است که در آن دو شخص به شکل جدیدی یکدیگر را ملاقات میکنند و «تا حدی پشت نقشهای معمول درمانیشان پنهان نشدهاند» (ص ۹۱۳).
چگونگی تعامل قلمروهای شناختی ضمنی/غیراظهاری و آشکار/اظهاری، در بررسی تغییر تاثیرگذار در قلمروی روانکاوی اهمیت بسیاری دارد. استرن و همکاران بیان میکنند که تغییر بادوام در قلمروی دانش ضمنی ارتباطی اتفاق میافتد. آنها پیشنهاد میکنند که «در طول دورهی تحلیل بخشی از دانش ضمنی ارتباطی به طور آهسته و دقیق تبدیل به دانش هشیار آشکار میشود. اما میزان آن سوال بحثبرانگیزی است » (ص ۹۱۸). من قلمروهای ضمنی و آشکار را در رقصی تعاملی درون پروسه روانکاوی میبینم که کاملاً درهم تنیده شدهاند. در حالی که رقص میان این دو قلمرو واضح نیست، یافتههای جدید دربارهی حافظه، که تحقیقات شناختی و عصبشناختی را ادغام میکنند، افزایش یافتهاند .
در گستردهترین تعریف «حافظه چگونگی تاثیر رویدادهای گذشته بر کارکرد آینده» است (سیگال، ۱۹۹۹، ص ۲۴). شلیک مدار نورونی، همان «مشخصات شبکهی نورونی»، احتمال دوباره فعال شدن آن را در آینده افزایش میدهد. قانون هب (1949) اظهار میکند: نورونهایی که با هم شلیک میشوند، به یکدیگر متصل میشوند. افزایش احتمال شلیک الگویی یکسان، شکلی است که شبکه «به یاد میآورد» (ص ۲۴). (مشخصات شبکههای نورونی، شبکه یا نقشهی نورونی حافظه نیز خوانده میشوند: نلسون، ۱۹۸۶؛ادلمن، ۱۹۸۷؛ لِوِن، ۱۹۹۱). در حالی که تغییرات گذرای متابولیک در حافظهی کوتاه مدت دخیل هستند، تغییرات باثباتتر ساختاری در حافظهی بلندمدت دخیلاند. مهمتر از آن، تکرار شلیک و درگیری عاطفی، احتمال این را که مشخصات شبکهی نورونی تبدیل به مدارهای ریشهداری در مغز شوند و وارد یادسپاری حافظهی بلندمدت شوند، افزایش میدهد.
سیستم حافظهی ضمنی فاقد تجربهی ذهنیِ یادآوری است و برای رمزگردانی نیاز به توجه کانونی ندارد. در مقابل، سیستم حافظهی آشکار برای رمزگردانی نیاز به توجه کانونی هشیار دارد و حالتی ذهنی از یادآوری دارد. این حافظه شامل حافظهی واقعیتها (معنایی) و رویدادها است. در حالی که سیستم حافظهی ضمنی در زمان تولد فعال است، سیستم حافظهی آشکار طی دومین سال زندگی رشد و تحول پیدا میکند. مدلهای ضمنی ذهنی خودزندگینگارهی آشکار را شکل میدهند. در قلمروی آشکار، مطالب حافظهی بلندمدت طی روندی به نام «تثبیت قشری» بخشی از حافظهی آشکار دائمی میشوند. این روند که هنوز بهخوبی شناخته نشده است، گاهی در مرحلهی آرایام خواب (REM) بهبود مییابد (سیگال، ۱۹۹۹، ص ۳۷؛ فوساگی ۱۹۹۷).
حس و دریافت ما از خود از طریق هر دو سیستم حافظه حاصل میشود. اشارههای حافظهی آشکار، خاطرات نهان را برانگیخته میکند و مدلهای ضمنی ذهنی بر حافظهی آشکار اثر میگذارند. زمانی که حافظهی خودزندگینامهای آشکار و ضمنی همخوان هستند، فرد حس خود-انسجامی بیشتری را تجربه میکند (مستقل از منفی یا مثبت بودن ظرفیت آن).
تبادلهای کلامی و غیرکلامی روانکاوانه که با روحیهی پرسشگری هدایت شوند، سناریوهای خودزندگینامهای حافظهی آشکار و مدلهای ذهنی حافظهی ضمنی را برجسته میکنند و هر دو سیستم حافظه در ایجاد حس و دریافت از خود، دیگری و خود-با-دیگری همکاری دارند. همکاری مشترک و موثر تحلیلگر و بیمار در کاویدن و جستجو کردن، فهمیدن و ارتباط برقرار کردن، تعاملی را ایجاد میکند که از طریق یادگیری افزایشی و تدریجی در ایجاد دانش ضمنی ارتباطی جدید نقش مییابد. روحیهی پرسشگری که تعامل ضمنی ارتباطی را هدایت میکند، بنیاد روند تحلیلی است و بخشی ضروری در روابط حیاتبخش انسانی هم هست. «پرسشگری» در فرایند تلاش برای جستجو، درک و برقراری ارتباط، پردازش آشکار و اظهاری را به پیشزمینه میآورد. تمرکز اظهاری بر موقعیت، معمولاً، نه همیشه، مدلهای ذهنی قدیمی را پررنگ میکند و دانش ضمنی ارتباطی جدید را تقویت میکند.
در مسیر عادی کار تحلیلی، تجربهی کنونی ادراکی/عاطفی با شبکههای پایهریزیشدهی قبلی بهمنظور طبقهبندی و انتساب معنای بیشتر همگون میشود. تجربهی جدیدی که برای آن هیچ طبقهبندی یا شبکهی حافظهای نورونی وجود ندارد، در حافظهی فوری ثبت میشود اما اغلب به سختی وارد حافظهی بلندمدت شود. آشکار شدن مدل ذهنی ضمنی و قدیمی که وقتی در کنار مدلی جدید قرار میگیرد برجسته میشود، دیدگاهی هشیار ایجاد میکند که به غیرفعالسازی مدل قدیمی کمک میکند. غیرفعالسازی مدل ذهنی قدیمی، یکپارچهشدن دانش ضمنی ارتباطی جدید و دانش آشکار منتاظرش را در حافظهی بلندمدت تسهیل میکند و به تدریج در حافظهی دائمی تثبیت میکند. زمانی که موضوعی تروماتیک و قدیمی (دانش ضمنی ارتباطی) در رابطهی تحلیلی تکرار میشود، توجه متمرکز، تحلیلگر و تحلیلشونده را قادر میسازد تا مشاهده کنند، درک کنند و خود را از تکرار رها کنند و تجربهی ارتباطی ضمنی جدیدی بسازند.
«لحظههای ملاقات» (استرن و همکاران، ۱۹۹۸) برای تاثیر بر قلمروی دانش ضمنی ارتباطی بسیار ضروری هستند. لحظهی ملاقات تاثیر پویشی ارتباطی خواهد داشت؛ با این حال برای این که از نظر تحلیلی تاثیری تحولآفرین داشته باشد، از نظر من، لحظهی ملاقات باید در رابطهای که به شکل ضمنی و آشکار توسط روحیهی پرسشگری هدایت میشود، ریشه بدواند. تلاش تحلیلگر و بیمار برای جستجو، درک و برقراری ارتباط، دانش ضمنی ارتباطی جدیدی را تولید میکند و توجه متمرکز را بر مدلهای ضمنی ذهنی و روایتهای آشکار خودزندگی نامهای قرار میدهد. دلالت ضمنی «روحیه» و دلالت آشکار «پرسشگری» دربرگیرندهی هر دو سیستم پردازشگر و حافظه برای تحقق تغییر روانکاوانه است. قلمروهای ضمنی و آشکار بین پسزمینه و پیشزمینه جابهجا میشوند و از نظر من، رقصی تعاملی را درون عرصهی روانکاوی خلق میکنند و هر کدام تا جایی دیگری را یاری و ترغیب میکند که مبادا پا روی انگشتان وی بگذارد.
سختدرمانی مدلهای ذهنی
چرا مدلهای ذهنی اینقدر تغییرناپذیرند؟ یکی از نگرانیهای مشخص روانکاوان این است که مدلهای ذهنی منفی شامل، برای مثال، خود ادراکیهای منفی (تضعیفکننده)، علیرغم تجربهی ارتباطی متضاد سماجت میورزند. توضیحهای متقاعدکنندهی روانکاوانه شامل این موارد است: جنبههایی از تعارض ناهشیار که هنوز هشیار نشده (مدل رانه/تعارض)؛ بیمار به ابژهی بدی چسبیده (نظریهی روابط ابژه)؛ بیمار رابطه با سلفابژهی مورد نیاز را حفظ کرده (روانشناسی خود)؛ و بیمار هر نوع تدبیری را که به کار گرفته تا به پایگاهی امن بچسبد (نظریهی دلبستگی). هر کدام از این صورتبندیهای پویشی میتواند ارزشی روشنگرانه برای تجربهای خاص داشته باشد. از نظر من، مقاومت مدلهای ذهنی منفی نسبت به تغییر، از دل کارکرد سیستم حافظهی ضمنی/غیراظهاری پدیدار میشود. به این معنا که مدلهای ضمنی ذهنی کارکرد سازگارانهی اولیهای دارند. تجربهی زیسته انتظاراتی را ایجاد میکند که به ما امکان پیشبینی، تفسیر، و تعامل با دنیا را با هدف مذاکره و بقا میدهد (نظریه دلبستگی، ر.ک. مین، ۲۰۰۰). تجربهای از دنیا که با انتظارات مغایر باشد، مخرب است و دیدگاههای کنونی به واقعیت را به چالش میکشد. این شکافها انسجام خود، خودتنظیمی و ظرفیت مذاکره را به خطر میاندازند. در حالی که فعالیت سازماندهنده برای این که بسیاری از الگوها نسبت به انطباق، انعطافپذیر و پذیرا بمانند، بینهایت پیچیده است، الگوهای سازماندهندهی اولیه میتوانند به طور نسبی بدون تغییر بمانند. (استالورو، برندچفت و آتوود، ۱۹۸۷). تغییرناپذیری آنها، از نظر روانشناختی به ارزش سازگاری آنها، بهمعنای ادامهداربودن ضرورت نسبی تدبیرِ بهکار گرفته شده، مرتبط است؛ از نظر شناختی به بلندمدت یا دائمیبودن وضعیت حافظهی ضمنی و آشکار آنها؛ و از نظر عصبشناختی به برقراری و ایجاد شبکههای حافظهی نورونی اولیه (احتمال فزایندهی شلیک) مربوط است.
در ادامه مثالی بالینی شامل پرسشگری، تامل و یادآوری اظهاری و غیراظهاری خاطرهای هیجانی آمده است. به علاوه، تکرار تجربهی ارتباطی جدید ضمنی و آشکار شرح داده شده است. این تجارب، که در برگیرندهی عواطفی شدید است، برای غلبه بر ادراک بسیار محکم منفی از خود و خود-با-دیگری استفاده شده است.
سوزان چهل و چندساله و اولین فرزند از هفت فرزند است. ترومای اصلی در صحنهالگویی (model Scene) اتفاق افتاده (لیشتنبرگ، لاخمن و فوسالگی، ۱۹۹۲) که در آن سوزان دختربچه است و کنار در ایستاده و نیازمند و منتظر توجه پدرش است که نشسته و روزنامه میخواند. اما میترسد که از او درخواست کند. او لحظههایی از نزدیکی شدید را با پدرش به یاد میآورد در حالی که روی پای او و در بغلش نشسته است. با این حال، پدرش را معمولاً مشغول به خود و غیرارتباطی تجربه کرده است. علاوه بر این پدر خلقی انفجاری و غیرقابل پیشبینی داشته است. تولد اولین خواهر سوزان وقتی شش ساله بوده، ظاهراً توجه پدرش را جلب میکند و او را با احساس «آواره شدن» از آغوش پدر و نامرئیشدن تنها میگذارد. سوزان مادرش را از لحاظ هیجانی «حاضر و دسترسپذیر» تجربه نکرده است. زمانی که دیگر خواهران و برادرانش متولد شدند، سوزان مادرش را غیرقابلدسترستر و بدون ارتباطتر با فرزندانش حس میکرد و مادر مدام اسمهای آنها را با هم اشتباه میکرد. در مقابل، او مادربزرگش را، که با زبانی متفاوت و ناآشنا برای سوزان صحبت میکرد، تنها شخصی تجربه میکرد که به طور مداوم تاییدکننده و آرامشبخش است. مادربزرگ او عشق و توجهاش را از طریق حالات صورت و لمس فیزبکی ابراز میکرد. سوزان در مقابل احساسات ویرانکنندهی طردشدگی و تحقیرشدگی که به آسانی تحریک میشدند، شجاعانه برای ایجاد و نگهداری عزتنفس جنگید. او به مراقبت از خواهر و برادرانش پرداخت، دانش آموزی نمونه شد، از نظر آکادمیک و در دانشگاه ممتاز شد و شخصی دوست داشتنی بود. به عنوان بزرگسال، با وجود همان نبردی که درون او بر پا بود، زندهدلی خود را با تلاشهایش به عنوان همسر، مادر، دوست و متخصص ابراز و حفظ میکرد. علیرغم موفقیت قابلتوجه او در تلاشهایش، ترومای بیارزشی، طردشدگی و تحقیر همیشه نزدیکش بود.
پیش از درمان تحلیل کنونی، سوزان تجربهی درمان تحلیلی بلندمدتی را با تحلیلگری داشت که با عجله به درمان او پایان داده بود. ادعای آن تحلیلگر که کمک به سوزان غیرممکن است، ترومای طرد از جانب والدینش را تکرار کرد. شش ماه بعد، او تحلیل را با من به صورت رودررو و سه جلسه در هفته شروع کرد. تمرکز سال اول تحلیل بر فهمیدن ترومایی بود که با پایانیافتن تحلیل اول شکل گرفته بود. کمکم او از تروما بیرون آمد و مستقیمتر بر تجربهی تحلیل کنونیاش تمرکز کرد. او ریسک کرد و اجازه داد تا نیازهای بازتابی و ایدهآلسازی سلفابژه دوباره در رابطهی تحلیلی ظاهر شود.
سوزان تشنهی تایید من بود و میخواست «خاص» باشد، به این معنا که احساس ارزشمندی کند و در چشمان من منحصربه فرد باشد. با این حال او متقاعد شده بود که خاص و ارزشمند نیست. با این که احساس میکرد که من دوستش دارم، حس میکرد که من او را چندان خاص نمیبینم یا بر آن اساس به او پاسخ نمیدهم. همچنان که من از علاقهی فزایندهام به او آگاه بودم، متوجه شدم تا زمانی که او برای مراقبت از خودش پنهان بماند (در پاسخ به انتظارش برای طرد شدن)، من نمیتوانم او را بهقدری شایسته وکافی ببینم که بتوانیم براساس آن حس ارزشمندی ایجاد کنیم. این سناریوی ارتباطی اغلب ادراکات منفی او را دوباره تایید میکرد. کاویدن و درک تفسیری از این موقعیت ارتباطی، ما را قادر ساخت تا کمکم خودمان را از آن رها کنیم. او خودش را با عواطفی کاملتر ابراز میکرد که به طور متقابل عواطف من را افزایش میداد. من به نوبهی خود در پرسشگریهایم فعالتر شدم، مثلاً با کوتاه کردن مدت سکوتمان. افزایش فعالیت من، به طور متقابل ابراز عواطف سوزان را افزایش داد. به این ترتیب، مشارکت و ارتباط ما بهتدریج عمیقتر شد که شامل احساسی نوخاسته، دوطرفه و مشترک بود که من او را «میشناسم» و به او ارزش مینهم.
علیرغم ایجاد پیوند عاطفی عمیق در بازتاب و ایدهآلسازی سلفابژه، مشارکتهای غیرعمدی من در ترکیب با گرایشهای سازندهی سوزان، به آسانی ادراکات منفی او را در مورد احساس بیارزشی و ارزشدهی ناکافی من تحریک میکرد. وقتی این ادراکات تروماتیک و شرمآلود از خود-با-دیگری فعال میشدند، سوزان نیاز داشت من همراه او در تروما بمانم و نیاز داشت مطمئن شود که من احساسات تروماتیک طردشدگی او را شنیده و درک کردهام. او به شدت نیاز داشت در وضعیت تروماتیکش تنها رها نشود، آن چنان که در گذشته با والدینش تجربه کرده بود. او همچنین نیاز داشت که من به سهمم در ایجاد تجربهی او اقرار کنم. در غیر این صورت، او چطور میتوانست بداند که من به سهم خودم واقفام، میتوانم تغییر کنم و دوباره تکرارش نکنم؟ من بهتدریج دریافتم که وقتی خیلی سریع از تمرکز بر سهم خودم به سمت تمرکز بر ساختارهای او حرکت میکردم (شامل زمانی که من در حالت تدافعی بودم یا جاهطلبی تحلیلی بیش از حدی داشتم)، سوزان من را به شکل فردی که «درک نمیکند» و «سرزنشش میکند» تجربه میکرد. این به نوبهی خود، ناامیدی او را نسبت به تحتتاثیر قراردادن من شدت میبخشید. زمانی که او احساس میکرد که من واقعاً «درک کردهام»، بهتدریج بیشتر نسبت به ساختارهای خاص خود و تشدیدشدنشان بهوسیلهی موضوعهای تروماتیک گذشته آگاه میشد. به این ترتیب، ما از ادراکات قدیمی به سمت ادراکات جدید حرکت میکردیم و دوباره برمیگشتیم.
در گروه درمانی تحلیلی سوزان، مرتباً از این شکایت میکرد که من به اندازهای که به دیگر اعضا توجه میکنم به او توجه نشان نمیدهم. زمانی که من و سوزان با دقت این موقعیتها را دنبال کردیم، متوجه شدیم درنگ و تردید سوزان برای صحبتکردن در گروه لزوماً برای من واضح نبوده است. بعضی وقتها او به شکل معناداری نظر میداد، اما پیام روشنی برای من یا اعضای گروه نمیفرستاد تا متوجه شویم میخواهد به صحبت بیشتر دعوتش کنیم. من و گروه که به غلط رفتار او را تعبیر میکردیم، پاپیاش نمیشدیم و در نتیجه او احساس بیارزشی و بیاهمیتی میکرد. سوزان شبیه دختربچهی کنار در بود که توجه تحلیلگر (و گروه) را میخواست و از ترس طرد شدن در ابرازش مردد بود و من «به حدی مشغول روزنامه خواندن بودم که متوجه نمیشدم». شکایت او به من نمونهای از حرفزدن قاطعانه، ابراز و دفاع کردن از خودش به شکلی کاملتر بود. من تاکید کردم که ما برای اینکه بتوانیم تجربهی مورد نیاز را بسازیم، نیاز به همکاری داریم. به این معنی که من باید با دقت بیشتری گوش کنم و او باید به بهترین شکلی که میتواند، من را مطلع کند که میخواهد چیز بیشتری بگوید یا چیز بیشتری از من میخواهد یا در انجام دادن هر کدام از اینها دچار مشکل شده است.
در جلسهای انفرادی، درست قبل از اتفاقی مهم درگروه تحلیلی، سوزان احساس رضایت و سرزندگی بهخصوصی داشت و تاحدی به این دلیل بود که من خودجوش پیشنهادی تسهیلکننده برای مواجهه با موقعیتی کاری به او داده بودم. او احساس میکرد که درک شده و ارزشمند است و مورد توجه قرار گرفته. عصر همان روز در گروه تحلیلی، یکی دیگر از اعضا صحبت کرد. میدیدم که سوزان دلزده شده و دربارهی آنچه که داشت اتفاق میافتاد جویا شدم. با هم و با گروه توانستیم تشخیص دهیم آن عضو گروه که زمان صحبت پیدا کرده، ادراکات منفی قدیمی سوزان را در مورد اینکه او را به حساب نمیآورند، تحریک کرده است. او پیشبینی میکرد که من، در جایگاه مادرش، نمیتوانم بچهها را بهعنوان افراد ببینم و هر کدام را مستقلاً بهرسمیت بشناسم؛ و در جایگاه پدرش، با خواهر او «مشغول شده بودم» و او را رها کرده بودم تا احساس نامرئیبودن کند. ادراکات قدیمی با کشش گرانشی قدرتمندی درحال مسلطشدن بودند و تمرکز تحلیلی آشکار/اظهاری هیچ کمکی نمیکرد. این بروز چیزهای واپسراندهشده نبود، چرا که سوزان با آنها کاملا ً آشنا بود. بلکه فعالشدن مجدد ادراکات تکراری و تضعیفکننده بود (مدلهای ضمنی ذهنی). کاوش و تفسیر بیاثر بود. با وجود اینکه به سوزان توجه میکردم و به او میپرداختم، نمیتوانستم هیچ کاری برای متوقفکردن این روند روبهوخامت انجام دهم. سپس خودخوش از او پرسیدم که آیا آنچه را که درجلسهی فردی قبلی احساسکرده بهخاطر میآورد و آیا میتواند درمورد آن به گروه بگوید. از آنجا که سوزان بهتدریج به یاد آورد که چگونه احساس ارزشمندی و اهمیت کرده و آن را در گروه بیان کرد و گروه نیز در نقش شاهدی تقویتکننده عمل کرد، توانست ادراکات جدید خود را بازیابی و ادراکات قدیمی را غیرفعال کند. همانطور که صحبت میکرد، سرزندگی او برگشت. او توانست بر خاطرات اظهاری و عاطفی اخیرش تمرکز کند و مجدداً به آنها متصل شود (لودو، 1996)، خاطراتی که شامل ارتباط حیاتبخش بین او و تحلیلگرش بود. درسطح تعاملیِ دانش ضمنی ارتباطی، سوال من بهطور ضمنی ادراکات حیاتبخش او را مجدداً درون گروه تأیید و ارتباط مجدد او را با گروه تسهیل کرد. در آن لحظه من و سوزان به راهی برای باهمبودن در گروه دست یافته بودیم که به او امکان احساس ارزشمندی و خاصبودن را میداد. درحالیکه این ادراکات جدید در ابتدا لحظهای و نامنسجم بودند و با پیکربندیهای قدیمیتر متناوباً جابهجا میشدند، بهتدریج در قلمروی زمان و حافظه بهوسیلهی باور عاطفی عمیقتر گسترش یافتند.
مشارکت عاطفی تحلیلگر
در طول ۲۵ سال گذشته تغییرات قابلتوجهی در روانکاوی رخ داده است. تغییر پارادایم از علمی اثباتگرا به علمی نسبیگرا که عینیتگرایی را از نظر فلسفی نشدنی میدانست و نیز دومین تغییر پارادایم از نظریهی درونروانی به نظریهی میدان، نشان داد تحلیلگر همراه با بیمار در ساختن مشترک و همآفرینی رابطهی تحلیلی مشارکت کاملی دارد.
بهاینترتیب، درحال حاضر ما درحال تقویت فرایندهای ارتباطی مربوط به رابطه هستیم. ما به جای ناشناسبودن بر اصالت تحلیلگر بهعنوان اساس تعامل تحلیلی تاکید میکنیم (مثلاً، لِوِنسون، 1983؛ فوساگی، 1994؛ آرون، 1996؛ هافمن، 1998؛ فرانک، 2000). به جای لوح سفید بر «واقعی شدن» تاکید میکنیم (رنیک، 1998) و از «صداقت عاطفی» صحبت میکنیم (لوِنکران؛ در مطبوعات). از نظر ایرنبرگ (1992) تغییر بر «لبهی صمیمیتِ» مواجهه رخ میدهد.
اسلاوین و کریگمن (1998) معتقدند که تحلیلگر باید تحتتاثیر قرار بگیرد و در پاسخ به بیمار تغییر کند. یعنی تحلیلگر هم تحتتاثیر رابطههای مورد نیاز و هم رابطههای تکرارشونده قرار میگیرد (استرن1994). تحلیلگران به ناچار به تعاملات تکراری با بیماران کشیده میشوند (هافمن، 1983،1998؛ میچل، 1988؛ استرن، 1997؛ برومبرگ، 1998) و ازطریق دسترسیپذیری شخصی، تجربیات ارتباطی جدیدی را مشترکاً ایجاد میکنند (کوهات، 1977؛ باکال، 1985،1988؛ استالررو، برندچفت و آتوود، 1987؛ گرینبرگ، 1988؛ فوساگی 1992،1994؛ لیشتنبرگ، لاخمان و فوساگی، 1996؛ فرانک2000). ادبیات روانشناسی خود مملو از مفهومی است که لازار (1998) آن را «فعلیتبخشیهای تسهیلکننده و ضروری» مینامد (کوهات، 1984؛ فوساگی، 1995؛ باکال، 1998؛ شین و گیلز، 1998). هافمن (1998) و رنیک (1996) همانند استرن و همکاران (1998) پیشنهاد میکنند که لحظات خودجوش و اصیل که تحلیلگر از محدودهی تشریفات تکنیکی و تحلیلی خارج میشود، لحظاتی کلیدی هستند و باعث ایجاد تغییر میشوند. من و نویسندگان همکارم، لیشتنبرگ و لاخمان (1996) دربارهی اثربخشی تعاملات خودجوش و منضبط، یعنی فعلیتبخشیهای عاطفی حاصل از ارتباط خودجوش تحلیلگر که در ساختار رابطهی تحلیلی پدیدار میشود، نوشتهایم. بنجامین (1990) از اهمیت درک و بهرسمیت شناختن متقابل در رشد و توسعهی بیناذهنی صحبت میکند. با درک اینکه هر کاری که انجام میدهیم چیزی را درمورد ما آشکار میکند، اکنون کشمکشی هشیارانه هستیم که برای تسهیل رشد دربارهی چه چیزهایی دست به خودافشایی بزنیم (هافمن، 1983؛ ایرنبرگ1992؛ فوساگی، 1997؛ رنیک، 1998؛ فرانک، 2000). برای مثال، ممکن است ما انتخاب کنیم که عشق به بیمار (شین و گیلز، 1997؛ فوساگی، 1999) یا احساسات مربوط به «انتقال متقابل اروتیک» (دیویس1994) را به منظور پیشبرد تعامل تحلیلی افشا کنیم.
من میخواهم با مثالی، استفاده از بیان مستقیم تجربهی عاطفی را نشان دهم. در این مثال که شامل ناکامی و خشم است، ارتباط موثر به ساختن مشترک «لحظهی ملاقات» میانجامد.
تقریبا دوسال بود که مرد 30 سالهای را میدیدم. او به دلیل مشکلات مربوط به شغل و روابط به دنبال درمان آمده بود. او مطمئن نبود ویژگیهای مناسب حرفهی خود را دارد، در تمرکز مشکل داشت و بهوضوح پیشرفتی در شغل خود نمیکرد. همچنین مکس با دوست دختر خود، که دوسال از رابطهشان میگذشت، مشکلات بزرگی را تجربه میکرد.
مکس اظهار کرد که در بیشتر عمر خود دستاورد اندکی داشته و افسردگی دورهای مزمن و شدیدی را تجربه کرده است. او مصرف مواد مخدر را از سنین پایین شروع کرده بود و اعتیاد به قمار را برای خودانگیختگی ادامه داده بود. پدرش که 5 سال قبل فوت کرده بود، پزشک بود و درحالی که مکس توانسته بود تاحدی او را ایدهآلسازی کند، او را طوری تجربه کرده بود که دائما مشغول به کار است و در دسترس نیست. مادرش هنوز در محیطی آکادمیک کار میکرد و به گفتهی مکس «عجیب»، غیرارتباطی و در دنیای درونی خودش بود. مادرش روزنامه و مجله احتکار میکرد و جعبههای آن بیشتر فضای خانهاش را اشغال کرده بود. با وجود اینکه والدین او هر دو تحصیلکرده بودند، هیچ یک از آنها به انتخاب دانشگاهِ مکس علاقهای نشان نداده بودند. در واقع آنها تا قبل از زمان ترک خانه و رفتن او به دانشگاه، اطلاعی از محل تحصیل او نداشتند.
مکس به دلیل افسردگی و عدم موفقیتش، چهار بار رواندرمانی و روانکاوی را امتحان کرده بود که فایدهای نداشت. او با همهی رواندرمانگران احساس عدم ارتباط میکرد، بهجز رواندرمانگر آخر که مکس او را دوست داشت. با این حال درمان آخر هم به او کمکی نکرده و پس از یکسالونیم درمان را رها کرد. اگرچه درحال حاضر دارو مصرف نمیکند، اما داروهای ضدافسردگیای که در گذشته مصرف کرده، بیتاثیر بودهاند. او به من گفت که به دلیل مشکلات مبرم در رابطه با دوستدخترش و نارضایتیاش از کار، حاضر است یک بار دیگر روانکاوی را امتحان کند.
اگرچه او کمک میخواست، اما به دلیل یک عمر تجربهی نادیدهگرفتهشدن عاطفی، مکس با بیمیلی وارد درمان شد. او البته کمی امیدوار شده بود، هرچند شک و تردید قابلتوجهای به ظرفیت بالقوهی اثربخشی درمان داشت. با چنین توقعات محدودی، تعامل با او سخت بود. کاوش و تحقیق مشترک ما معمولاً بدون عاطفه بود. حتی در مواقعی که از رنجهای او متاثر میشدم و بیشتر احساسی صحبت میکردم، شک و تردید مکس دست نخورده باقی میماند. من به این واقعیت امیدوار بودم که سابقه نداشته مکس دوسال در درمان بماند و این نشان میدهد که ما درحال ایجاد رابطه هستیم.
در یک جلسه، مکس با اتفاقی در کار دچار مشکل شده بود. او احساسی همانند قربانی داشت (همان طور که در خانوادهاش داشت) و هیچگونه نقش موثری را برای خود در نظر نمیگرفت. در پاسخ به بی تفاوتی او و تکرار این الگو، تصمیم گرفتم این اتفاق را با جدیت بیشتری دنبال کنم. سعی کردم برای یافتن کششی در او برای درک تعامل خود با رئیسش، این اتفاق را با جزییات و از زوایای مختلفی بررسی کنم. مکس ماهرانه از هر فشاری که میتوانست منجر به کاوش شود جلوگیری میکرد. در عرض چند ثانیه به فکر پررنگکردن تعاملمان برای رساندن آن به سطح تامل افتادم، اما متقاعد شدم که بدون عاطفه و تامل، بینتیجه خواهد بود. من احساس ناکامی میکردم و باورم نمیشد که او میتواند در هر مرحله بهراحتی از کاوش جلوگیری کند (دادهها برگرفته از مفهومی است که من در 1995 ،1997 دیدگاه شنیدن/تجربهکردن دیگریمحور نامیدم). از سر ناامیدی و در تلاش برای برقراری ارتباط عاطفی با او، «انتخاب کردم» که به شیوهای کاملاً اغراق آمیز و درعین حال جدی به این مسئله بپردازم و به او گفتم: «داری مرا عصبانی میکنی. هربار که سعی میکنم این اتفاق را کاوش کنم، طفره میروی». مکس کمی مبهوت و چشمانش گشاد شد. سپس به بحث درمورد این تعاملات به شکلی عاطفیتر، البته از دیدگاه من، پرداختیم.
جلسهی بعد مکس برگشت و بلافاصله گفت «میدانی، این هیجانیترین حالتی است که تا به حال شما را تجربه کردهام». پرسیدم: «منظورت وقتی است که گفتم از دستت عصبانی شدم؟» مکس پاسخ داد: «بله» و دیگر چیزی نگفت. من پرسیدم: «درمورد آن چه احساسی داشتی؟» مکس طوری شانههایش را بالا انداخت که گویی موضوع مهمی نیست و بار دیگر از تعامل بیشتر جلوگیری کرد. من میدانستم که رها کردن مکس در سکوت نهتنها کمککننده نیست، بلکه تجربهی آسیبزای قطع رابطه و مراقبت نشدن را برای او تکرار میکند. بنابراین، بعد از نیمدقیقه سکوت صحبت کردم: «آیا پیش از این احساساتی بودن مرا تجربه کرده بودی؟» مکس پاسخ داد: «نه». سپس با هیجان پاسخ دادم: «میدانی مواقع دیگری هم بوده که من احساساتی شدهام. گاهی اوقات من عمیقاً تحت تاثیر رنج تو قرارگرفتهام و به تو اهمیت دادهام و مطمئن هستم که این را بیان کردهام، با این حال فکر نمیکنم که این درصفحهی رادار شما ثبت شده باشد». مکس به شکل واضحی با حالات صورتش این را انتقال داد که از نظر هیجانی غافلگیر و متاثر شده. این شبیه به پیشرفتی لحظهای و غیرمنتظره بود، همان لحظهی ملاقات. در آن لحظه من و مکس احساس کردیم از نظر عاطفی به هم متصل هستیم و این در سطوح ضمنی و آشکار پادزهری برای احساسات غالب مکس از اتصال نداشتن بود.
سخن پایانی
در این مقاله، بر چندین راه ورود به مبحث درک و ایجاد تغییر در مواجهه روانکاوانه تمرکز کردم. با به کارگرفتن تحقیقات رشدی، شناختی، رواندرمانی و عصبشناختی و همچنین نظریهی روانکاوی و تجربهی بالینی، به قلمروهای ضمنی/غیراظهاری و آشکار/اظهاری، سختدرمانی مدلهای ذهنی و مشارکت عاطفی تحلیلگر پرداختم.
من و نویسندگان همکارم، جو لیشتنبرگ و فرانک لاخمن، روحیهی پرسشگری را پایه و اساس روند روانکاوی میدانیم. تحلیلگر و بیمار برای جستجو، درک و ارتباط تلاش میکنند و در نتیجهی آن «روحیهای» تعاملی میسازند که طی روند یادگیری تدریجی و افزایشی در شکلگیری دانش ضمنی ارتباطی جدید نقش دارد. این روحیه، به عنوان بخشی از تعامل ضمنی ارتباطی، سنگبنای رابطهی تحلیلی و جزء ضروری روابط حیاتبخش انسانی است. «پرسشگری» به شکل مستقیمتری پردازش آشکار/اظهاری را در تلاش مشترک جستجو و درک به پیشزمینه میآورد. روحیهی پرسشگری در قلمروی روانکاوی سناریوهای خودزندگینگارانهی سیستم حافظهی آشکار و نیز مدلهای ذهنی سیستم حافظهی ضمنی را پررنگ میکند، چرا که هر کدام سهمی در ایجاد حس و برداشت ما از خود، دیگری، و خود-با-دیگری دارند. این روند، رهایی از مدلهای قدیمی و تعلیق آنها را تسهیل میکند تا مدلهای جدید بر پایهی تجربهی کنونی از روابط، به تدریج در هر دو سیستم حافظه یکپارچه شده و تغییری دیرپا ایجاد کنند.