بازگشت back

بیمار به مثابه تعبیرگرِ تجربۀ تحلیلگر

ایروین. ز. هافمن

مترجم: لیلا بهنیا و مجتبی ارحام صدر / ویراستار: فرید درفشی


مقدمه

این مقاله تلاش می‌کند تا از طریق بررسیِ منتخبی از پژوهش‌های مرتبط، نظرگاهی نسبت به وضعیت و تکنیکِ تحلیل روان‌کاوانه ارائه دهد. فرض اساسی و مهم این مقاله این است که مدل‌های نظریِ موجود به‌ناگزیر بر عمل [تحلیلی] تأثیر می‌گذارد و بازتابی از آن است. این فرض حتی در مورد مدل‌هایی صادق است که روان‌کاوان ادعا می‌کنند آن‌ها را چندان جدی نمی‌گیرند یا اصلاً به‌معنای مدل قبول ندارد. این مدل‌ها، مادامی که ویژگی‌هایشان به‌طور کامل درک نشود و تا زمانی که مدل‌های جایگزین به‌رسمیت شناخته نشوند یا [در مدل‌های قبلی] ادغام نگردند، همچنان بر عمل [تحلیل] تأثیر نامطلوب خواهند داشت. نمونه‌ای از این مدل‌ها که تاکنون دوام داشته‌اند مدلی است که طبق آن، گفته می‌شود درمان‌گر در وضعیت روان‌کاوانه نقشِ یک لوح سفید[1] را ایفاء می‌کند.

انعطاف‌پذیری مفهومِ لوح سفید

کتاب‌ها و مقاله‌هایِ روان‌کاوی مملو است از انتقادهایی که به مفهومِ «لوح سفید» شده؛ یعنی به این ایده که تحلیل‌گر از سوی بیمار دقیقاً مانند یک شخص واقعی ادراک نمی‌شود، بلکه حکم لوح یا آینه‌ای را دارد که بسته به روان‌رنجوری[2] خاصِ بیمار و بیان انتقالیِ[3] او، می‌توان دیدگاه‌ها، احساسات و انگیزه‌هایِ مختلفی را به او [روان‌کاو] نسبت داد. منتقدان این ایده هم از میانِ تحلیل‌گرانِ فرویدی سنتی هستند و هم از میان نظریه‌پردازانِ پیروِ مکتب کلاین و سولیوان. حتی اگر فقط به آثار کلاسیکِ روان‌کاوی نگاهی بیندازیم، متوجه می‌شویم که مفهوم «لوح سفید»، به‌نحوی از انحاء، در آن‌ها منسوخ اعلام شده و سال‌هاست که به حال خود رها شده است. در سال 1950، آیدا مَکِلپاین[4] در حال بررسی صرف دلالت‌های [این وضعیت] برای تجربۀ بیمار از تکنیکِ روان‌کاوانه‌ی کلاسیک آنگونه که خود می‌فهمید (یعنی وقتی دیگر مشارکت شخصیِ تحلیل‌گر مد نظر نباشد)، چنین نوشت:

دیگر نمی توان به این باور داشت که واکنش‌هایِ تحلیل‌شونده [یا آنالیزان] در روند تحلیل، به‌شکلی خودبه‌خود رخ می‌دهند. [در واقع] رفتارِ تحلیل‌شونده واکنشی است به محیط تثبیت‌شدۀ دوران کودکی او که وی در معرضِ آن قرار دارد. و این مسائل زیادی را برای پژوهش‌هایِ آتی ایجاد می‌کند. یکی از این مسائل این است که چطور این وضعیت بر بیمار تأثیر می گذارد؟ [هرچه باشد] او خود باید خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه از این موضوع آگاه باشد (ص. 526، فونت ایالیک از جانب نویسندۀ مقاله‌ی حاضر اضافه شده است).

 

همچنین، ترزا بندیک[5] در سال 1953چنین می‌گوید:

همان‌طور که تاریخ روان‌کاوی نشان می‌دهد، بحثِ ضد انتقال[6] معمولاً به بازگشتی به مواضعِ دفاعی انجامیده است. بحث در این باره سابقاً چنین بود [تأکید از نویسندۀ مقاله‌ی حاضر است] که نگرش [روانکاویِ] کلاسیک بهترین تضمین را به دست می‌دهد برای  آنکه شخصیتِ درمانگر [تأکید از خود بندیک است] دخالتی در حوزۀ عملِ فرایندِ درمانی ندارد. از این حرف می‌توان چنین فرض کرد که مادامی که تحلیلگر خودش را به‌عنوان یک شخص [به تحلیل شونده یا بیمار] فاش نکرده[7] و پرسش‌های مربوط به شخصیت خود را پاسخ نداده است، [برای تحلیل شونده یا بیمار] ناشناخته به‌نظر می‌رسد، چنان که گویی فردیتی ندارد[8]؛ یعنی فرایندِ انتقال ممکن است صرفاً به‌سبب مقاومت خودِ بیمار عیان و برانگیخته شود. [درواقع] بیمار- هرچند فردی حساس و روان‌رنجور باشد- قرار نیست که درمان‌گر را به‌عنوان یک شخص احساس کند و تشخیص دهد (ص. 202).

 

در سال 1956، لوسیا تاور[9] نیز چنین می‌نویسد:  

من دیرزمانی است این گمان را دارم که در بسیاری از درمان‌هایِ تحلیلیِ فشرده- و شاید هم همۀ آن‌ها- چیزی در ماهیتِ ساختارهای ضد انتقالی (و شاید حتی یک روان‌رنجور) رشد و نمو می‌یابد که اساساً و به‌ناگزیر نقطۀ مقابلِ روان‌رنجوری انتقالی است (ص. 232).

 

در دهۀ 1960، لووالد[10] (۱۹۶۰)، استون[11] (۱۹۶۱)، و گرینسان[12] (۱۹۶۵) به این سیلِ اعتراضی علیه این مفهومِ به‌شدت انعطاف‌پذیر پیوستند. این انتقادها، از زوایای نظریِ مختلف، همچنان در دهۀ هفتاد و هشتاد میلادی هم ادامه یافت که مواردی از آن را می‌توان در نوشته‌های پژوهش‌گرانی چون گیل[13]، گیل و هافمن[14]، سندلر[15] (۱۹۸۱؛ ۱۹۷۶)، کوهوت[16] (۱۹۷۷) و بسیاری از افراد دیگر مشاهده کرد. در واقع، ایدۀ «لوح سفید» شاید به آن وفور یا حتی به همان خوبی که توسط مخالفان و منتقدانِ آن مطرح شده، توسط حامیانِ این ایده طرح نشده باشد؛ وضعی که لاجرم به این ظن دامن می‌زند که حامیانِ این ایده پهلوان‌پنبه‌هایی بیش نیستند که هدف قرار دادن و زمین زدنشان نوعی ورزش پرطرفدار در روان‌کاوی شده است.

با این همه، من متقاعد شده‌ام که این موضوع بسیار مهم است و ارزش آن را دارد که مکرراً مورد بحث و واکاوی قرار گیرد. دیدگاهِ «لوح سفید» در روان‌کاوی نمونه‌ای از پدیده‌ای بسیار وسیع‌تر است که شاید بتوان آن را «برداشت‌های مفهومی ضد اجتماعی از تجربۀ بیمار در روان‌درمانی[17]» نامید. بنا به چنین برداشت‌هایی، جریانی از تجربه در بیمار ساری است که با تأثیر مستقیم حضور شخصیِ[18] درمان‌گر، فرسنگ‌ها فاصله دارد. اصطلاح «حضور شخصی» را به این دلیل به‌کار می‌برم که باور غالب چنین است که عموماً جنبه‌هایِ تسهیل‌کنندۀ مشخصی از رفتار درمان‌گر که به‌لحاظ نظری تجویز می‌شود بر روندِ تجربۀ بیمار تأثیر می‌گذارد. اما پارادایم مورد نظر آن است که رفتار درست یا ایده‌آل از سوی درمان‌گر جریانی از تجربه را [برای بیمار] میسر می‌کند که تکانة اندام‌وار خودش را دارد و آزادانه روندِ «طبیعی» مشخصی را طی می‌کند. یک مثال بارز از این پارادایمِ ضد اجتماعی در «بیرون» از حوزۀ روان‌کاوی را می‌توان در درمانِ مُراجع‌محور[19] یافت. به‌لحاظ آرمانی، درمان‌گرِ مُراجع‌محورِ کلاسیک کاملاً و به‌معنای دقیق کلمه چنان متواضع است که شخصیتِ او به‌شکل قابل ملاحظه‌ای از گسترۀ دیدِ بیمار کنار می‌رود[20]. کارل راجرز در سال 1951 چنین می‌گوید:

شگفت‌ آن است که مُراجع در توصیفِ رابطۀ درمانی [با درمان‌گر] پس از خاتمۀ درمان چقدر به‌وفور از لفظِ «غیر شخصی[21]» استفاده می‌کند. به‌وضوح منظور او این نیست که این رابطه رابطه‌ای سرد یا توأم با بی‌اعتنایی [از جانب درمان‌گر] بوده باشد؛ بلکه ظاهراً مُراجع تلاش دارد این تجربه‌ی منحصر‌به‌فرد را توصیف کند، تجربه‌ای که در آن، مشاور- به‌عنوان یک شخصِ ارزیابی‌کنندۀ واکنش‌دهنده‌ای که نیازهای خاص خودش را دارد- به چنان وضوحی غایب است[22]. از این نظر، این رابطه رابطه‌ای «غیرِ[23]» شخصی است... کل رابطه از خودِ[24] مُراجع تشکیل شده است و مشاور شخصیت خودش را حذف کرده، تا درمان به «آن خودِ دیگرِ مُراجع[25]» نفوذ کند (ص. 208).      

در روان‌کاوی، ایدۀ «لوح سفید» به اَشکالی که کم و بیش دارای توجیه است و کم و بیش آشکارا مورد پذیرش قرار گرفته تداوم یافته است. نقطۀ مقابلِ این انگاره که درمان‌گر مانند یک لوح سفید عمل می‌کند، تعریف انتقال به‌مثابه تحریف و قلبِ واقعیتِ جاری است. به‌قول ساس[26] (۱۹۶۳)، چنین تعریفی از انتقال می‌تواند نقشِ دفاعیِ بسیار مهمی برایِ تحلیل‌گر ایفا کند. این نقش می‌تواند تا حدودی تداوم این مفهوم [یعنی لوح سفید] را توضیح دهد. به‌باور من، فاکتور دیگری که مفهوم مذکور را زنده نگه داشته خلط کردن دو موضوع بوده است. یک موضوع مربوط می‌شود به آن سطحِ بهینه‌ی خودجوشی و مشارکت شخصی که درمان‌گر باید در وضعیت تحلیلی آشکار سازد. و موضوعِ دوم مربوط می‌شود به نوع اعتباری که به ایده‌های بیمار در مورد تجربۀ درمان‌گر نسبت داده می‌شود. ممکن است یک نظریه‌پرداز این تصور را مردود بداند که تحلیل‌گر باید رفتاری کناره‌گیرانه و غیر شخصی داشته باشد و اصلاً به پرسش از موجه بودن حدسیاتِ انتقالی بیمار در مورد تجربۀ تحلیل‌گر نپردازد. برای پیش‌بینیِ ادامۀ مسیر، این حدسیات ممکن است بر جنبه‌هایی از واکنشِ درمان‌گر به بیمار که درمان‌گر تصور می‌کند مخفی مانده‌اند یا خودش از آن‌ها بی‌خبر است تأثیر داشته باشد. به‌طور کلی، توصیه‌های مربوط به رفتار شخصیِ درمان‌گر در وضعیت درمانی ممکن است بر آن مدلِ پایه‌ای کاملاً بی‌اثر باشد که انتقال بر مبنای آن فهمیده و تفسیر می شود.

 

شرایط استانداردِ مفهوم «لوح سفید»

اینکه به‌لحاظِ آرمانی تحلیل‌گر مانند یک «لوح سفید» عمل می‌کند همیشه از این نظر پذیرفته است که فقط بر بخشی از تمام تجربۀ بیمار از درمان‌گر اطلاق ‌شود؛ یعنی آن بخش که عموماً «انتقال روان‌رنجورانه[27]» در نظر گرفته می‌شود. این جنبه‌ای از تجربۀ بیمار است که ادعا می‌شود واقعیت را به‌خاطر تأثیرِ ماندگارِ رخدادها، آرزوها، تعارض‌ها و انطباق‌هایِ دوران کودکی تحریف می‌کند. دو نوع تجربه وجود دارد که حتی مصرترین حامیانِ لوحِ سفید یا نقشِ آینه‌ایِ تحلیل‌گر نیز بر این باورند که می‌تواند به چیزی در رفتارِ واقعیِ درمان‌گر پاسخ‌گو باشد، به‌جای آنکه بیان‌گر فانتزی صرف باشد. یکی دریافت بیمار از تحلیل‌گر به‌عنوان فردی اساساً قابل اعتماد و کاربلد است؛ یعنی آن بخش از تجربۀ بیمار که فروید (1912) آن را زیرمجموعۀ سرفصل انتقالِ مثبت بی‌چون ‌و چرا می‌دانست، ولی سایرین، که شاخص‌ترینشان استربا[28] (۱۹۳۴)، گرینسان (۱۹۶۵) و زتسل[29] (۱۹۵۴) هستند، آن را جدا از حوزۀ انتقال قلمداد می‌کردند و به‌منزلة تجربه‌ای از همبستگی کاری یا درمانی [میانِ مُراجع و درمان‌گر] می‌دانستند. دومین تجربه تجربۀ شناختِ بیمار از بیان‌های نسبتاً صریحِ ضد انتقالِ روان‌رنجورانه و ضد درمانیِ درمان‌گر و واکنش او به این بیان‌هاست. هر دو مقولة تجربه خارج از حوزۀ انتقال به‌معنای درست کلمه است که در آن، ایده‌ها [یا تصورات] بی‌اساسِ بیمار و فانتزی‌هایِ روان‌رنجورانه و درون‌روانیِ معین او دربارۀ درمان‌گر را می‌توان یافت. این نکته به‌خوبی در اظهارات زیر که بخشی از یک تعریف کلاسیک از انتقال است (و در آن ترتیب نقل قول‌ها وارونه شده)، نشان داده شده[30]:

 ۱) انتقال را باید به‌دقت از هم‌بستگی درمانی، که جنبه‌ای خودآگاه از رابطۀ میان درمان‌گر و بیمار است، تمییز داد. در هم‌بستگی، هر کدام از طرفین تلویحاً می‌پذیرند و متوجه‌اند که دارند با یکدیگر همکاری می‌کنند تا با [تغییرِ] بینش، و فهم و کنترلِ روزافزون، به بلوغ تحلیل‌شونده کمک رسانند.

۲)‌ یکی از دلایل مهم گمنامیِ نسبیِ تحلیل‌گر در طیِ روند درمان مبتنی بر این واقعیت است که نبود اطلاعات دربارۀ ویژگی‌های واقعی او در زندگیِ شخصی‌اش [در چشمِ بیمار] انتقالِ تصاویرِ اولیۀ احیاشدۀ بیمار را به شخصِ تحلیل‌گر آسان می‌کند. همچنین باعث می‌شود دریافت‌های فعلی فانتزیِ گذشته را کمتر تحریف کند. البته باید به این نکته نیز اذعان داشت که اوضاع یا شرایطی هم وجود دارد که رفتار یا نگرش‌های واقعیِ درمان‌گر واکنش‌هایی را در بیمار برمی‌انگیزاند؛ اما این‌ها جزئی از واکنش انتقال محسوب نمی‌شوند (ص. 93).

 

دو نوع از پارادایم‌ها و نقدها

از نگاه من، نقدهایی را که به مفهوم «لوح سفید» شده می‌توان به دو گروه عمده تقسیم‌بندی کرد: نقدهای محافظه‌کارانه و نقدهای رادیکال [یا ریشه‌ای]. نقدهایِ محافظه‌کارانه همیشه به شکل و شمایلِ زیر ظاهر می‌شوند: آن‌ها در این باره استدلال است که یک یا هر دو شرطِ استانداردِ دیدگاهِ «لوح سفید» که در بالا به آن اشاره شد چندان که باید و شاید به‌لحاظِ نقشی که در فرایندِ تحلیلی ایفا می‌کنند مورد واکاوی قرار نگرفته یا آن چنان که شایسته است تبیین نشده‌اند. من این‌گونه نقدها را به این دلیل «محافظه‌کارانه» می‌خوانم که به این انگاره قائل‌اند که جنبه‌ای محوری از تجربۀ بیمار از درمانگر ارتباط چندان یا اصلاً هیچ ربطی به رفتارِ واقعیِ درمان‌گر و یا نگرش‌های واقعیِ او ندارد. منتقدِ محافظه‌کار لفظِ انتقال را به این جنبه از تجربۀ بیمار اختصاص می‌دهد. در عین حال، او به این مسئله اعتراض دارد که اهمیت جنبۀ دیگری از تجربۀ بیمار که متأثر از ویژگی‌های «واقعی» درمان‌گر است به‌نحوی بسنده درک نشده است، حال چه این ویژگی‌هایِ واقعیِ درمان‌گر بتواند در [شکل‌گیری] گونه‌ای روند تحلیلیِ ایده‌آل نقش داشته باشد، چه در چنین روندی اخلال ایجاد کند.  ممکن است تقسیم‌بندیِ دوتایی[31] دریافت واقع‌گرایانه و دریافت غیر واقع‌گرایانه به این شدت و حدت نباشد، اما در هر حال، حفظ می‌شود و وجود دارد. هرچند اکنون جنبه‌های واقع‌گرایانۀ تجربۀ بیمار با دقت بیشتری لحاظ و وزن بیشتری به آن داده می‌شود، در پیوند با انتقال محض، درمان‌گر به همان اندازه نقش یک لوح سفید را دارد که در گذشته داشت. با توجه به عدم تغییر در پارادایمِ استاندارد برای تعریف اینکه چه چیزی در وضعیت تحلیلی واقع‌گرایانه محسوب می‌شود و چه چیزی نه، نقدهایِ محافظه‌کارانه از مغلطۀ لوح سفید همیشه به تداومِ همان مغلطه می‌انجامد.

نقدهای رادیکال، برخلاف نقدهای محافظه‌کارانه، دوتایی انتقال به‌مثابه تحریفِ [واقعیت] و ضد انتقال به‌مثابه نگاهی مبتنی بر واقعیت را رد می‌کنند. در عوض، استدلال آن‌ها این است که خود انتقال همواره پایه و اساس موجه قابل ملاحظه‌ای در اینجا و اکنون دارد. منتقدِ رادیکالِ مدلِ لوح سفید این نظر را رد می‌کند که هر جنبه از تجربۀ بیمار با انگیزه‌های درونیِ درمان‌گر که می‌توان آشکارا آن‌ها را تحریف‌کنندۀ واقعیت دانست مربوط می‌شود. به همین سان، این نظر را نیز ناروا می‌داند که تمام جنبه‌های این تجربه را می‌توان آشکارا وفادار به واقعیت دانست. منتقدِ رادیکال نسبی‌گراست. از دیدِ او، نظرگاهی که بیمار در تفسیر و تعبیر نگرش‌های درونیِ درمان‌گر وارد کند صرفاً یکی از ده‌ها نظرگاه‌های ممکنی لحاظ می‌شود که هر یک وجوهِ مختلفی از مشارکتِ درمان‌گر در روند درمان را روشن می‌کنند. این امر به پارادایمی متفاوت منتهی می‌شود و نه صرفاً به توضیح و تبیین پارادایمِ استانداردی که منتقدان محافظه‌کار مطرح می‌کنند.

در واقع، منتقد رادیکال بعد از رد کردنِ معیارِ [تمایز] دریافت تحریف‌شده در برابر دریافت واقع‌گرایانه، باید معیارهای دیگری ارائه دهد، تا بتوان بر اساس آن‌ها این تمایز را برقرار کرد. برای منتقد رادیکال، ویژگی‌های متمایزکنندۀ انتقالِ روان‌رنجورانه باید ناظر بر این واقعیت باشد که بیمار به‌صورت انتخابی تنها به برخی از جنبه‌های رفتار و شخصیتِ درمان‌گر توجه می‌کند [و نه به همۀ آن‌ها]؛ و اینکه بیمار وادار می‌شود یک دسته از تعبیرها را در مقابل دسته‌های دیگر انتخاب کند؛ و همچنین اینکه زندگی و انطباق عاطفی یا هیجانیِ بیمار به‌صورتِ ناخودآگاه تأثر از دیدگاهِ خاصی است که او [در زندگی] انتخاب کرده؛ و شاید از همه مهم‌تر اینکه بیمار به‌گونه‌ای رفتار می‌کند که عملاً واکنش‌هایِ آشکار یا پنهانی را برانگیزاند که با دیدگاه‌ها و انتظاراتش هم‌خوانی داشته باشند. انتقال نمایان‌گر راهی است نه‌تنها برای تعبیر، بلکه همچنین برای برساختن یا شکل دادن به روابطِ میان فردی به‌طور عام و رابطه با درمان‌گر به‌طور خاص. تنها وقتی می‌توان لفظِ تحریف را حفظ کرد که آن را برحسب ضرورتی یا الزامی تعریف کرد که بیمار به آنچه باعث رخ دادنش شده و آنچه او شاهد رخ دادنش میان خود و تحلیل‌گر است نسبت دهد[32].

نقدهای رادیکال فقط مخالف ایدۀ «لوح سفید» نیستند، بلکه اساساً مخالف هر مدلی‌اند که مدعی باشد تأثیر «عینی [یا ابژکتیو]» و یا «واقعیِ» درمان‌گر هم‌سنگِ آن چیزی است که خود او قصد می‌کند، یا هم‌سنگِ چیزی است که او فکر می‌کند رفتارِ آشکارش به طرف مقابل القا یا برایش فاش کرده است. آنچه منتقد رادیکال از آن امتناع می‌‌ورزد این است که تصورات بیمار دربارۀ انگیزه‌ها و نگرش‌های پنهان درمان‌گر را هر گاه این تصورات با قضاوت تحلیل‌گر درباره‌ی مقاصد یا نیات خودش فاصله داشته باشد فانتزی بی‌اساس تلقی کند. در این خصوص، موضوع اساساً این نیست که آیا رفتار و کردارِ آشکارِ تحلیل‌گر سرد، گرم یا بی‌پرده بوده است یا نه. بلکه آنچه در تعیین اینکه آیا یک مدل خاص بر برداشت مفهومی غیر اجتماعی یا حقیقتاً اجتماعی از تجربۀ بیمار مبتنی است یا نه برای منتقدِ رادیکال مهم است این است که ارزیابی شود آیا بیمار می‌تواند، حتی به‌شکلی پیشاآگاهانه، درک کند که تجربۀ درمان‌گر بسیار مهم‌ترست از آنچه به چشم بیمار می‌آید، حتی مهم‌تر از آنچه در هر لحظه‌ای با ذهنیتِ درمان‌گر تطبیق دارد. منتقد رادیکال افزون بر به چالش کشیدنِ مغلطۀ لوح سفید، چیزی را به چالش می‌کشد که شاید بتوان «مغلطۀ بیمارِ ساده‌لوح[33]» نامید، انگاره‌ای که طبق آن، بیمار، تا آنجا که [طرز فکری] معقول داشته باشد، رفتار ظاهری تحلیل‌گر را مد نظر دارد، حتی هنگامی که رفتارِ خودش از لحاظِ ظریف‌ترین و موشکافانه‌ترین دلالت‌های معانیِ ناگفته یا ناخودآگاه آن به‌طور پیوسته زیر نگاهِ دقیقِ درمانگر است.

هرچند اکنون ما به آثار بسیار زیادی دسترسی داریم که مؤیدِ وجودِ نوعی نگاهِ تعاملی در وضعیت‌های روانکاوانه [میان درمان‌گر و بیمار] است[34]، تأکید بر تعامل «به‌خودیِ خود» تضمین‌گرِ این نیست که هر گفته یا موقعیتِ نظریِ خاص همانی باشد که انتقال را از نگاهِ اجتماعی-‌نسبی‌گرایانه ببیند. وانگهی، تأکید بر تعامل می‌تواند این واقعیت را تیره و مبهم سازد که یک نظریه‌پردازِ خاص عمدتاً به دیدگاهی سنتی از انتقال روان‌رنجورانه به‌منزلة تحریفی از یک واقعیت خارجی مشخص و قابل تحقیق متکی است.

 

نقدهای محافظه‌کارانه: انتقال در پارادایم غیر اجتماعی

مروری اجمالی: انواع نقدهای محافظه‌کارانه

نقدهای محافظه‌کارانه، همان طور که پیش‌تر هم گفتم، به دوتاییِ انتقال و دریافت واقع‌گرایانه[35] قائل‌اند، اما بحثشان این است که شرایطِ استانداردِ نقشِ همچون لوح سفید تحلیل‌گر باید پررنگ‌تر شود. پاره‌ای از منتقدان محافظه‌کار مانند استراچی[36] (۱۹۳۴) و لووالد[37] (۱۹۶۰) مفهوم‌پردازی جدیدی از تأثیرِ شخصیِ واقعی و مساعد[38] تحلیل‌گر در روند درمان ارائه می‌دهند، اما توصیه‌ای برای تغییر در شیوۀ درمانیِ متعارف ندارند. دیگرانی مانند استون[39] (۱۹۶۱) و کوهوت[40] (۱۹۷۷) این قبیل مفهوم‌پردازی‌های جدید را با دیدگاهی پیرو مشارکت آزادانه‌تر، دوستانه‌‌تر و خودجوش‌تر [تحلیل‌گر] نسبت به آنچه مرسوم است تلفیق می‌کنند. در این زمینه، از فروید غالباً به‌عنوان درمان‌گری نقل قول می‌آورند که در شیوۀ ارتباط برقرار کردنش با بیماران فوق‌العاده آزادانه عمل می‌کرد.

با این همه، استراچی، لووالد، استون و کوهوت همگی بر پررنگ کردنِ جنبه‌های تسهیل‌کننده و به‌نحوی واقع‌گرایانه و مساعد تأثیر درمان‌گر اتفاق نظر دارند؛ هرچند شکی نیست که آنچه از نظر استون و کوهوت «مساعد» و «تسهیل‌کننده» است مؤلفة مشخص و بهینه‌ای از احساسِ خوف و نومیدی را نیز در بر می‌گیرد. سایر زیرطبقه‌های اصلیِ منتقدان محافظه‌کار آن‌هایی‌ هستند که تأکیدشان بر اهمیت و فراگیریِ دریافت‌های عینی [یا ابژکتیو] از ضد انتقال است که استدلال می‌شود خارج از حوزۀ تأثیرگذاریِ انتقال است. از این منظر، لنگز[41] (۱۹۷۸) روش‌مندترین و جامع‌ترین نقد را ارائه داده است. شاید شفاف‌ترین نمونه بین تمامی منتقدان محافظه‌کار گرینسان (1971) باشد که «رابطۀ واقعیِ» مورد نظر او شامل تجربۀ بیمار از هم‌بستگی کاری [با درمان‌گر] و ضد انتقال است و در عین حال، تجربۀ انتقالی را نیز کنار می‌گذارد.

 

هنس لووالد و جیمز استراچی

نمونه‌ای خوب از یک نقدِ محافظه‌کارانة اولیه از مغلطۀ لوح سفید که حامیِ تأکیدِ بیشتری بر جنبه‌های تسهیل‌کننده و مساعد تحلیل‌گر به‌عنوان یک شخص (یا ابژۀ) واقعی است، بی آنکه پیشنهادهایی برای تغییرات در تکنیک ارائه دهد، لووالد (1960) است. از این جهت می‌گویم «محافظه‌کارانة اولیه» که در موضعِ لووالد اشاره‌هایی مبهم به نقدی رادیکال‌تر وجود دارد که به نوعی دوتایی انتقال و واقعیت قائل نیست؛ هرچند به‌باور من، جوهرۀ این موضع بدون تردید محافظه‌کارانه است. لووالد موضعِ کلاسیکی را که به آن اعتراض دارد به شرح زیر بیان می‌کند (و من در این‌جا آن را به‌تفصیل آورده‌ام، چون این اظهار نظر او یکی از شفاف‌ترین بیانات در مورد نگاهِ محافظه‌کارانه است) :

یک‌سویه‌نگری نظری عبارتست از اینکه به دستگاهِ روان به‌مثابه یک دستگاه بسته نگاه شود. بر این اساس، درمان‌گر نه به‌عنوان یک بازیگرِ شریک[42] در عرصۀ تحلیلی که در آن، رشدِ دوران کودکی که به روان‌رنجوری کودکی منتهی شده مجدداً در رشد، تبلور و گره‌گشاییِ روان‌رونجوری انتقال ایفای نقش می‌کند و دوباره فعال می‌شود، بلکه همچون یک آینة بازتاب‌دهنده دیده می‌شود؛ هرچند این آینه آینه‌ای از ناخودآگاهِ [بیمار] است و مشخصۀ اصلیِ آن بی‌طرف ماندنِ تیزبینانه است.

به‌نظر می‌رسد این بی‌طرفیِ تحلیل‌گر، امری لازم باشد، تا اولاً علاقه به عینیت [یا ابژکتیویتة] علمی تأمین شده باشد، تا به این ترتیب زمینۀ مشاهده در برابر آلوده شدن به مداخلاتِ هیجانیِ خودِ تحلیل‌گر حفظ شود؛ و ثانیاً «لوح سفیدی» برای انتقال‌های بیمار تضمین شده باشد... [در این میان] تحلیل‌گر نه‌تنها قرار است به‌عنوانِ ناظری بر برخی فرایندها ایفای نقش کند، بلکه قرار است نقش یک آینه را نیز داشته باشد، تا از طریق ارتباط کلامی [که با بیمار برقرار می‌کند]، فرایندهای خودآگاه تحلیل‌گر و تاحدی ناخودآگاهِ بیمار را فعالانه به خودش بازتاب دهد. یک جنبۀ شاخص از این بی‌طرفی عبارتست از اینکه تحلیل‌گر بایستی از ایفا کردن نقش فضای پیرامونی (یا خلاف نقش خود) پرهیز کند، نقشی که بیمار رابطه با آن را به تحلیل‌گر انتقال می‌دهد (ص. 17).

هرچند لووالد این موضع را یکسره کنار نمی‌گذارد، نگران این واقعیت است که چنین موضعی به برخی جنبه‌‌ها بی‌اعتناست، یا به تأثیرِ تحلیل‌گر به‌مثابه یک ابژۀ واقعی، آن‌چنان که شایسته است، توجه نمی‌کند:

عینیت یا ابژکتیویتة [تحلیل‌گر][43] به‌معنای اجتناب از در دسترس بودن وی به‌مثابه یک ابژه برای بیمار نیست. بلکه عینیت تحلیل‌گر به تحریف‌های انتقالی از جانب بیمار ارجاع دارد. [از این منظر] تحلیل‌گر، با تحلیلِ عینیِ این تحریف‌ها رفته‌رفته با حذف گام به گام موانع، برای بیمار نه‌‌‌تنها به‌صورت بالقوه، بلکه به‌شکل بافعل به‌عنوان یک ابژۀ نو برای یک رابطۀ عینی جدید قابل دسترس می‌شود؛ موانعی که با همین انتقال‌ها بروز کرده‌اند. غالباً تمایلی وجود دارد به اینکه در دسترس بودنِ تحلیل‌گر [برای بیمار] به‌عنوان یک ابژه صرفاً ابزاری از جانب تحلیل‌گر برای جلبِ انتقال به‌سمت خودش تلقی شود. در حالی که در دسترس بودنِ تحلیل‌گر در قالب همان لوح سفید یا آینه‌ای در نظر گرفته می‌شود که بیمار انتقال‌های خودش را به آن فرافکنی می‌کند؛ و این انتقال‌ها در قالب تعبیرات [توسط تحلیل‌گر] به‌سمت خودِ بیمار بازتاب می‌یابد.

اما این فقط نیمی از حقیقت است. تحلیل‌گر در واقعیت صرفاً تحریف‌های انتقالی را بازتاب نمی‌دهد. تحلیل‌گر در تعبیرهای خود، به‌طور ضمنی جنبه‌هایی از واقعیتِ تحریف‌نشده را برملا می‌کند که بیمار در حالی که انتقال‌ها تعبیر می‌‌شود به‌تدریج و به‌نحو گام به گام آن‌ها را درک می‌کند. این واقعیتِ تحریف‌نشده، عمدتاً با فرایندِ تراشیدن و زدودنِ تحریف‌های انتقالی، به‌واسطۀ تحلیل‌گر به بیمار انتقال می‌یابد... (ص. 18).

در این‌جا، معلوم است که لووالد از یک سو، به گونه‌ای دوتایی انتقال و ضد انتقال در امتدادِ خطوطِ تحریفِ روان‌رنجورانه قائل می‌شود؛ و از سوی دیگر، درک جدیدی از جنبه‌های واقعی و ظاهراً سلامتی‌بخشِ تحلیل‌گر ارائه می‌دهد. او در ادامه، در مورد اثراتی درمانی سخن می‌گوید که در پیوند است با تجربۀ همکاری با تحلیل‌گرِ واقعی در فرایندِ خوداکتشافی[44].

پیشینة موضعِ لووالد در دیدگاه استراچی (1934) است، از آن نظر که استراچی نیز بر تأثیرِ میان‌فردی واقعی و جدیدِ تحلیل‌گر در وضعیت‌های تحلیلی تأکید می‌ورزید. لووالد این تأثیرِ واقعی و جدید را در قالبِ همسان‌پنداری بیمار با عملکردِ سطحِ بالایِ ایگوی تحلیل‌گر می‌بیند، به‌ویژه همسان‌پنداریِ بیمار با نظرگاه عقلانی تحلیل‌گر وقتی که این نظرگاه بر تمایلاتِ روان‌رنجورانة بیمار تحمیل می‌شود. استراچی یک تأثیرِ واقعی و جدید را بیشتر در قالب همسان‌پنداریِ بیمار با پذیرشِ امیالِ تاکنون سرکوب‌شدۀ او از جانب تحلیل‌گر می‌دید، تا به این ترتیب، تعدیلی که [در افکار و نگاهِ بیمار] رخ می‌دهد باعث شود تمایل سوپرایگوی بیمار به تنبیه کردن کاهش یابد؛ به‌عوض آنکه این تأثیر را، آن‌چنان‌ که لووالد اعتقاد داشت، نوعی تقویتِ ظرفیت‌هایِ بازتابی ادغام‌کنندة ایگویِ بیمار در نظر بگیرد. 

لئو استون و هینز کوهوت

درحالی که استراچی و لووالد آشکارا هر گونه نیتی را برای تأثیرگذاری بر تکنیک رد می‌کردند، استون (1961) که او نیز به دریافت‌های بیمار از کیفیاتِ واقعی و انسانیِ درمان‌گر علاقه‌مند است، نگرانِ شیوۀ بیش از حد غیر شخصی، سرد و خشکی است که به‌باور او، در رفتار بسیاری از تحلیل‌گران با بیمارانشان وجود دارد و از این زوایه، موضعِ او قاطعانه به‌نفعِ یک شیوۀ رفتار طبیعی‌تر، دوستانه‌تر و خودجوش‌تر است. از این منظر، موضع استون متضمن این است که بی‌طرفی و پاسخ‌گو نبودنِ بیش از حد [درمان‌گر] زمینه را برایِ بروزِ ایده‌های انتقالی محضی آماده می‌کند که به هیچ وجه متأثر از رابطۀ میان‌فردی [میان درمانگر و بیمار] نبوده است. در عوض، استون باور دارد که پاره‌ای سرخوردگی‌های مرتبط با اتکای بسیار سفت و سخت و مکانیکی به آنچه به «اصلِ پرهیز[45]» معروف است به محرک‌های بسیار قدرتمندی منتهی می‌شود که به واکنش‌هایی دامن می‌زند که ریشه‌یابی‌شان در فرد دیگر کار چندان آسانی نخواهد بود و چه بسا اصلاً ممکن نباشد (برای مثال، نگاه کنید به صفحات 45-46).

استون به‌صراحت این نظر را رد می‌کند که اگر تحلیل‌گر موفق شود کیفیات یا واکنش‌های انسانی و شخصیِ خود را که به‌باور استون، فهم رایج از رفتارِ درستِ تحلیلی است، از گسترۀ تشخیصِ بیمار بیرون نگه دارد، فانتزی‌های انتقالی به‌صورت خودجوش سر بر می‌آورند. حال [اگر چنین است] نظرِ استون دربارۀ ارتباط میان انتقال و واقعیت، در صورتی که وضعیت تحلیلی طبقِ توصیه‌های او تعدیل و تنظیم شود، چیست؟ در این خصوص، دیدگاه استون (1961) ابهام بیشتری دارد. به‌نظر می‌رسد استون گاهی می‌گوید که انتقال، تحت شرایط مزبور، شامل دریافت‌هایی واقع‌گرایانه از درمان‌گر است و این نه‌تنها تأسف‌آور نیست، بلکه در عمل مطلوب هم هست:

زیرا تمامِ بیماران، تا آن حد که از حالت روان‌پریشی[46] فاصله بگیرند، سرمایه‌گذاریِ مهمی بر دریافت‌های عینی و واقعی‌شان دارند؛ و برهم‌کنش میان این دریافت‌ها و انتقال، اگر قرارست انتقال به‌گونه‌ای مؤثر انجام گیرد و کارگر شود، مستلزم سطحی حداقلی از شباهت میان این دو است. وقتی انتقال صورت گرفت، از نظر تجربی، منشأ اثر واقع می‌شود و همواره یک پدیدۀ ادغام‌شده است که در آن، دریافت‌های واقعی، به درجات مختلفی، باید مشارکت داشته باشند (ص. 41).

با این همه، به‌نظر می‌رسد استون در پاره‌ای از اظهارنظرهایش و به‌رغم شرایط بسیاری که برمی‌شمرد، همچنان به دوتایی استاندارد انتقال و واقعیت پایبند است. به همین دلیل، باور دارم که به‌گونه‌ای موجه می‌توان او را جزو گروهِ منتقدانِ محافظه‌کار عملکرد لوح سفید تحلیل‌گر به‌حساب آورد. برای مثال، این نمونة نسبتاً صریح از اظهارات او را در نظر بگیرید:

مایلم بگویم که شفافیت، هم در اصل و هم در ارتباط‌های روزمره، وقتی به بهترین شکل حفظ می‌شود که اصطلاحِ ناموجه «انتقال» به آن جنبه یا شاخه از یک ارتباط محدود شود که با آرزوهای تغییرنیافتة پایدار (یا نگرش‌های دیگر) نسبت به یک پرسوناژِ مهم و واقعی از گذشته برانگیخته شود که متمایلند به اینکه یک فرد کنونی را در نوعی هم‌سان‌پنداری نادرست با تصویرِ ناخودآگاه از آن پرسوناژ گذشته سرمایه‌گذاری کنند (ص. 66).

استون با دیدگاه‌های ارائه‌‌شده توسط تاور[47]، رَکر[48] و سایرین هم‌دل است، کسانی که به مفید بودن ضد انتقال در فهم انتقال اشاره می‌کنند و تلویحاً همان چیزی را می‌گویند که استون نامش را «کم‌رنگ کردنِ مرزِ منزلتی صلب میان تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده» (1961، ص. 80) می‌گذارد. با این همه، دغدغۀ اصلیِ استون یافتن پاسخ به این پرسش است که [بالأخره بعد از تمام این بحث و نقل‌ها] «تحلیل‌گر باید چگونه رفتار کند؟» و بسیار کم‌تر از آن، این پرسش که «چگونه باید تجربۀ بیمار از تحلیل‌گر را فهمید؟» فارغ از مزیت‌های موضع استون، آنچه با تأکیدِ او بر رفتارِ درمان‌گر ابهام می‌یابد قابلیت بیمار است در فهم اینکه رفتارِ آشکارِ کلامی و غیر کلامیِ تحلیل‌گر می‌تواند پنهان‌کننده یا حامل انواع بیشماری از نگرش‌ها و انگیزه‌های پنهان و کم‌و‌بیش ناخودآگاه باشد. من تصور می‌کنم دیدگاه استون نمونه‌ای است از نگاهِ خاصی به مفهوم لوح سفید از جانب آن دسته از منتقدان محافظه‌کار که بر اهمیتِ ویژگی‌های مساعد انسانیِ تحلیل‌گر تأکید دارند. این نوع نگاه خاص، به‌جای آنکه به این بحث بپردازد که علاوه بر انتقال، باید به تجربۀ بیمار از کیفیاتِ واقعی و مساعد تحلیل‌گر نیز وقع بیشتری نهاد، استدلال می‌کند که خصلت انسانی تحلیل‌گر می‌تواند انتقال (و به‌ویژه انتقالِ مثبت) را استخراج کند. به‌تعبیری، به‌جای آنکه تحلیل‌گر را کسی بداند که در نسبت با انتقال مانند یک لوح سفید عمل می‌کند، او را نوعی آهن‌ربا [یا جذب‌کننده] برای انتقال می‌داند؛ البته یک آهن‌ربای بسیار انسانی (صص. 108-109). بار دیگر می‌بینیم که هرچند ایدۀ [لوح سفید] ممکن است اشتباه نباشد، همۀ داستان هم نیست؛ و آن بخش از داستان که ناگفته باقی مانده یا دچار ابهام شده همان چیزی است که در بطنِ نقد‌های رادیکال نهفته است، یعنی اینکه رفتار بیرونی درمان‌گر، هرچند آگاهانه قصد شده باشد، دریافت‌ها و تعابیرِ بیمار از تجربۀ درونیِ تحلیل‌گر را کنترل نمی‌کند و نمی‌تواند هم کنترل کند. همان‌طور که پیش‌تر گفتم، آنچه منتقدِ رادیکال آن را به چالش می‌کشد دیدگاهی نسبت به بیمار به‌عنوان ناظری ساده‌لوح از رفتارِ تحلیل‌گر است. منتقد رادیکال برخلاف این چشم‌داشت استدلال می‌کند که به میزانی که بیمار معقول است، رفتارِ بیرونیِ تحلیل‌گر و/یا قصد و نیتِ خودآگاهش را به‌لحاظ ظاهری مدنظر قرار می‌دهد. این رفتارِ بیرونیِ تحلیلگر و/یا نیتِ خودآگاه و تجربه‌اش از خود به‌منزلة رکن تعریفِ واقعیت در وضعیت تحلیلی است که شاخصۀ اصلیِ نگاهِ استاندارد نسبت به انتقال به‌مثابه تحریف است. از همین منظر است که استون، با همۀ تأکیدش بر چیستیِ رفتار بیرونی مناسب تحلیل‌گر، متمایل به پارادایمِ استاندارد است و او را می‌توان در زمرة منتقدانِ محافظه‌کارِ این ایده به‌‌حساب آورد که به‌لحاظِ آرمانی، تحلیل‌گر باید مثل یک لوح سفید [یا آینه] عمل کند.

به‌باور من، موضعِ کوهوت در خصوص نقشِ لوح سفیدِ تحلیل‌گر را، البته هرچند این نقش در زمینۀ نظریِ دیگری مطرح بنیان دارد، می‌توان در کنار موضعِ استون، در زمرة نوع خاصی از نقد محافظه‌کارانه طبقه‌بندی کرد. کوهوت (1977) تصریح می‌کند که علاوه بر مورد ویژة اختلالاتِ خود [یا به‌تعبیری اختلالاتِ هویتی]، در خصوصِ روان‌رنجورهای کلاسیک نیز مهم است که تحلیل‌گر به حالتی بیش از اندازه سرد و غیر دوستانه با بیمار برخورد نکند. کوهوت باور دارد «بی‌طرفیِ تحلیلی... را باید به‌عنوان پاسخ‌گوییِ، متوسط، مورد توقعِ اشخاصی تعریف کرد که به‌کمک بینش‌های حاصل از غوطه‌وریِ هم‌دلانه در زندگیِ درونی دیگران، عمرشان را صرف کمک به آن‌ها کرده‌اند» (ص. 252). با همۀ این‌ها، کوهوت (1977) نیز، مانند استون، تلویحاً این ذهنیت را برای خواننده ایجاد می‌کند که نگاهی دوستانه و طبیعیِ مسئولانه از جانب تحلیل‌گر، بی‌آنکه سایر جنبه‌های شخصیتِ تحلیلگر مدنظر باشد، باعث گشودن و آشکار شدن انتقال می‌شود، حال چه انتقال کلاسیک باشد چه نارسیستی. برای مثال، او چنین می‌نویسد:

انتقالِ اساسی (یا توالی‌ای از انتقال‌های اساسی) با عوامل درونی در ساختار شخصیتیِ تحلیل‌شونده که پیش از تحلیل مستقر بودند تعریف می‌شود؛ و به همین خاطر، تأثیر تحلیل‌گر بر روندِ تحلیل فقط تا آن‌جا مهم است [و کارگر می‌افتد] که تحلیل‌گر- با تعبیرهای انجام‌گرفته بر اساس سیکل‌های هم‌دلی درست یا نادرست- بتواند پیشرفت بیمار در مسیر از قبل تعیین‌شده‌اش را یا تقویت کند و یا مانعِ آن شود (ص. 217).

کوهوت، به‌ویژه در موردِ روان‌رنجوری انتقالی کلاسیک، موضعی شفاف دارد مبنی بر اینکه تحلیل‌گر برای شرح تصورات انتقالی همچون یک لوح سفید [یا آینه] عمل می‌کند، هرچند او همچنین از طریقِ پاسخ‌گویی و تعبیرِ هم‌دلانه‌اش تغییر را [برای بیمار] آسان می‌کند. چنین مدلی دنباله‌رو خط فکریِ منتقدان محافظه‌کاری مانند استون است، زیرا دلگرمی‌ای که به تحلیل‌گر داده می‌شود تا انسان بودنش را ابراز دارد، به کار تغییر این انگاره نمی‌آید که تحلیل‌گر به‌مثابه یک شخصِ واقعی در افشای انتقال درست نقشی ندارد. 

در موردِ انتقال‌های مرتبط با اختلالات خود، که کوهوت رفته‌رفته آن‌ها را آشفتگی زیربنایی حتی در روان‌رنجورهای کلاسیک می‌دید، تحلیل‌گر به‌عنوان یک شخص واقعی، به‌طور مستقیم‌تر پایش از آن حیث در میان است که هم‌دلی‌اش باعث تسهیلِ پیوندِ میان خود و ابژۀ خود[49] که لازمۀ رشدِ بیمار است می‌شود. به‌بیان دقیق‌تر، توالیِ هم‌دلی، ناکامی‌های کوچک در برقراریِ هم‌دلی و سپس جبران این ناکامی‌ها موجب «درونی‌سازی‌های متحول‌کننده[50]»‌ای می‌شود که ماحصل آن رفعِ کمبودهایِ موجود در رشدِ خود است که بیمار در روندِ درمانی نمایان می‌کند. با این همه، ظاهراً کلِ پیچیدگیِ واکنشِ شخصیِ تحلیل‌گر به بیمار چیزی نیست که توجه بیمار را، آن‌چنان که حائز اهمیت روان‌شناسانة ویژه‌ای شود، جلب کند. بنا به فرض، بیمار بسته به میزانی که از ابتلا به یک اختلال خود یا اختلالی نارسیستی رنج می‌برد تحلیل‌گر را به‌عنوان انسانی مستقل که نیازها، انگیزه‌ها، مکانیسم‌های دفاعی و علایقِ خودش را دارد تجربه نمی‌کند. شاید یک نفر بگوید بیمار نگرانِ بریده شدن و قطعِ هم‌دلی [از جانب تحلیل‌گر] است و به آن شدیداً واکنش نشان می‌دهد، اما ضرورتاً با منتسب کردن مشکلاتِ ضد انتقالیِ خاص به تحلیل‌گر که به این ترتیب دوباره در روند انتقال دخالت کند، چنین ناکامی‌هایی را برای خودش شرح یا توضیح نمی‌دهد. در واقع، بسته به میزان ابتلای بیمار به یک اختلالِ خود، و بنابراین تجربة تحلیل‌گر به‌منزلة یک ابژۀ خود، طبق تعریف، بیمار ناظری است که ساده‌دلانه تحلیل‌گر را ابژه‌ای مستقل و متمایز می‌بیند [نه آنکه او را هم انسانی مانند خود ببیند]. از همین رو، به‌باور من، موجه است که کوهوت را جزو منتقدانِ محافظه‌کار نقش لوح سفید تحلیل‌گر به‌حساب آوریم و حتی ایده‌های او در مورد انتقال‌های نارسیستی را ملاحظه کنیم.

 

رابرت لنگز

در حالی که لووالد، استراچی، استون و کوهوت به این واقعیت توجه دارند که مفهوم «لوح سفید» به کار کم‌رنگ شدنِ تأثیرِ میان‌فردی و درمانیِ «واقعیِ» تحلیل‌گر می‌آید، سایرین بیشتر به گرایش این مفهوم «لوح سفید» به به حاشیه بردن اهمیت و شیوع آن اثراتِ نوروژنتیک واقعی[51] که درمان‌گر به‌واسطۀ ضد انتقالش اِعمال می‌کند توجه داشته‌اند. در این‌جا نیز، از آن نظر که نقد صرفاً یکی از شرایطِ استانداردِ مفهوم «لوح سفید» را بسط می‌دهد، باید به‌لحاظ فرم آن را نقدی محافظه‌کارانه به‌حساب آورد. یکی از نقدهای این‌چنینی که به‌دقت توضیح داده شده متعلق به رابرت لنگز است. دربارۀ دلالت‌های تواناییِ بیمار برایِ تعبیر و تفسیرِ رفتارِ آشکار تحلیل‌گر که ضدانتقالِ پنهان را افشا می‌کند، هیچ نظریه‌پردازی در حوزة روان‌کاوی به‌بسط و تفصیلی که رابرت لنگز نوشته ننوشته است. در نگاهِ لنگز، بیمار همواره در حال رصد کردن نگرش‌های ضد انتقالی تحلیل‌گر است و تداعی‌های تحلیل‌گر را می‌توان «تفسیر و گزارش‌هایی» بر این نگرش‌ها دانست (1978، ص. 509).

با این همه، به‌رغم تأکیدِ غیر معمول لنگز بر تعامل [میان تحلیل‌گر و بیمار]، باید او را در زمرة منتقدانِ محافظه‌کارِ مغلطۀ لوح سفید به‌حساب آورد، زیرا به‌صراحت اصطلاحِ انتقال را برای «دریافت تحریف‌شده[52]» از درمان‌گر محفوظ نگاه می‌دارد؛ درحالی که [از نظر او] دریافت‌های دقیق بیرون از حوزۀ انتقال قرار می‌گیرند. به‌عنوان مثال، از همین روست که می‌نویسد:

در حوزة تعاملِ میان‌فردی، ارتباطِ بیمار با تحلیل‌گر هم مؤلفه‌های انتقالی دارد و هم مؤلفه‌های ضد انتقالی. مؤلفه‌های انتقالی اساساً تحریف‌شده و مبتنی بر فانتزی‌ها، خاطرات و درون‌فکنی‌های ناخودآگاهانه و درون‌روانیِ آسیب‌شناسانه‌اند، در حالی که مؤلفه‌های ضد انتقالی اساساً تحریف‌نشده و مبتنی‌اند بر دریافت‌ها و درون‌فکنی‌های ناخودآگاهانة معتبر تحلیل‌گر، ارتباط‌ها و وضعیتِ روانیِ خودآگاه و ناخودآگاهِ او و شیوه تعامل او [با بیمار] (ص. 506).

در نگاهِ لنگز، ایراد نگاهِ کلاسیک این است که انتقال نسبتاً خالص و نیالوده را بیش از حد جدی می‌گیرد. از آن‌جا که خطاهای ضد انتقال تقریباً در عمدۀ روندهای درمانی وجود دارند و نیز از آن‌جا که بیمار همواره به‌نحوی پیش‌آگاهانه در پی این‌گونه خطاها می‌رود، آنچه بر عمدۀ بده و بستان‌های روان‌کاوانه حاکم است تلاش‌های ناخودآگاهِ بیمار برای تطبیق یافتن با همین واقعیتِ جاری است و حتی به‌نحو غیر مستقیم تلاش می‌کند تا [به‌زعم خود] آسیب‌شناسیِ مداخله‌گرانۀ تحلیل‌گر را «اصلاح» کند، تا شاید بتواند آن واقعیتِ جاری را تغییر دهد. مسلماً حتی دریافت‌های معتبر بیمار می‌توانند نقطۀ آغازی باشند بر«شرح و توضیحِ درون‌روانی» او که مُهرِ آسیب‌شناسیِ بیمار را بر خود دارد. مع‌الوصف، لُب کلام تمام نوشته‌های لنگز این است که محیطِ خاصی را می‌توان [برای بیمار] فراهم آورد که نسبتاً عاری از ضد انتقال باشد و در نتیجه، بیمار در چنین محیطی احساس امنیت کند تا در یک نوع ارتباطِ بسیار خاص درگیر شود و مشارکت کند، ارتباطی که صرفاً در چنین محیطی قابل تحقق است و نه در جایی دیگر. این نوع ارتباطِ خاص، مانند رؤیاها، بیانی نمادین و غنی از فانتزی‌ها و آرزوهای ناخودآگاهانة عمیق است که دخل چندانی به شخصِ تحلیل‌گر ندارد. این فانتزی‌ها و آرزوها همان فانتزی‌ها و آرزوهای انتقالی حقیقی‌اند. البته بیمار همواره در آستانۀ عقب نشینی از این نوع ارتباط است، زیرا این ارتباط را با خطر بالقوة سطح بسیار نزدیک به خود یا نزدیک به تحلیل‌گر احساس می‌کند و بروزِ ضد انتقال [از سویِ تحلیل‌گر] (چه این ضد انتقال ماهیتی اغواگرانه داشته باشد، چه تهاجمی یا هر چیز دیگری) می‌تواند مانع این نوع ارتباطِ منحصربه‌فرد شود، آن را قطع و یا به‌شدت محدود کند.

موضعِ لنگز بر همان دیدگاه مطلقی نسبت به واقعیت استوار است که در سایر مواضعی که به دوتایی دریافت تحریف‌شده و دریافت تحریف‌نشده از رخدادهای بین‌شخصی قائل‌اند مستتر است. برای مثال، لنگز بر این باور است که چسبیدن سفت و سخت [و کورکورانه] به مجموعه‌ای از قواعد از پیش تعیین‌شده که آنچه را که او «چارچوب پایه» می‌نامد شکل می‌دهند به‌عنوان هیچ نوع بیانِ ضد انتقالی- دست‌کم به‌نحوی دقیق- تعبیر نخواهد شد و در نتیجه، می‌تواند آن نوع از برقراری ارتباطی را که وی به‌دنبالِ ایجاد و تقویتش است به خطر اندازد. و بر همین منوال، زیر پا گذاشتن این چارچوب نیز استنباط و واکنشی به این شیوه از سوی تقریباً تمام بیماران به‌دنبال خواهد داشت[53].     

ظاهراً لنگز بر این باور است که یک زبانِ همگانی و جهان‌شمول مشخصی وجود دارد که همواره دست‌کم معنایی ناخودآگاه عامی را در خود حمل می‌کند. البته لنگز مدعی نیست که می‌داند [مثلاً] وقتی یک درمان‌گر به بیمارش اجازه دهد از تلفن او استفاده کند، یا زمان ملاقاتش را تغییر دهد، یا اینکه هزینة یک قرار ملاقات لغوشده را از بیمار نگیرد و یا صحبت‌های یک جلسه را روی نوار ضبط کند، این‌ها برای بیمار مشخصاً به چه معناست؟ اما ادعا می‌کند این را می‌داند که تمام بیماران ممکن است چنین رفتارهایی را به‌درستی به‌منزلة بازتاب نوعی تعارضِ عمیق، ‌حل‌نشده و آسیب‌شناسانه در تحلیل‌گر تلقی کنند. همچنین او باور دارد که برعکس، تحلیل‌گر ممکن است طوری رفتار کند که بیمار را متقاعد کند هیچ کدام از این رفتارها در تحلیل‌گر ظهور و بروز قابل ملاحظه‌ای ندارند، بلکه به میزانی بروز می‌یابند که این اضطراب را که نگرش‌های تحلیل‌گر تحت غلبۀ ضد انتقال باشند متعادل و خنثی کنند. از این جهت، تحلیل‌گر می‌تواند فرضاً با کمک گرفتن از یک ناظر یا از تحلیل‌گر خودش با اعتماد به‌ نفس نسبتاً بیشتری تعیین کند که چه زمانی بیمار انگیزه‌های ناخودآگاهِ تحلیل‌گر را به‌درستی تفسیر می‌کند که این نمایان‌گرِ یک واکنشِ ضد انتقالی است و اینکه چه زمانی بیمار به‌خاطر تأثیرِ انتقال صرفاً فانتزی‌سازی و تحریفِ واقعیت می‌کند. 

محافظه‌کاریِ نقدِ لنگز از مدل لوح سفید در روان‌کاوی به‌ویژه با توجه با اینکه شور و حرارت دفاع او از مواضعِ رادیکال‌ترِ نظریه‌پردازانِ دیگری مانند سرل[54] (۱۹۷۸-۷۹) و رَکِر[55] (۱۹۶۸)، کنایه‌آمیز است. لنگز فکر می‌کند این نظریه‌پردازان (و به‌ویژه سرل) الهام‌بخشِ بسیاری از ایده‌های او بوده‌اند و این احساس را القا می‌کند که او به‌لحاظی ادامه‌دهندة راه آنان [با تکمیل آراءشان] است. اما از آن‌جایی که لنگز عملاً به دوتاییِ تجربۀ انتقالی و ضد انتقالی مبتنی بر دریافت‌های تحریف‌شده و دریافت‌های تحریف‌نشده از واقعیتِ نگرش‌های تحلیل‌گر بازمی‌گردد، من باور دارم که او به‌جای آنکه گامی پیش‌تر از منابعِ الهامِ خویش برداشته باشد، گامی به عقب برداشته است.

رالف گرینسان

احتمالاً بهترین نمونه از نظریه‌پردازانی که نقدی محافظه‌کارانه از مغلطۀ لوح سفید ارائه داده‌اند گرینسان (1965؛1971) است. [ایدۀ] «رابطۀ واقعیِ[56]» گرینسان هم دریافت‌های دقیق بیمار از جنبه‌های مساعد تحلیل‌گر را در بر می‌گیرد و هم دریافت‌های او از بیان‌های ضد انتقالی تحلیل‌گر را؛ و موضعِ گرینسان گونه‌ای مخالفتِ مؤکد با کم‌رنگ نشان دادنِ نقشِ به‌ناگزیر مهمِ رابطۀ واقعی در روندِ تحلیلی است. چیزی در آراء گرینسان نیست که فهم استاندارد از انتقال به‌مثابه تحریف و دوتاییِ استاندارد دریافت انتقالی و دریافت تحریف‌شده از تحلیل‌گر را حتی به کمترین میزان تغییر دهد. او می‌نویسد:

دو ویژگیِ شاخصِ یک واکنشِ انتقالی عبارت از این است که ۱) تکراری نامتمایزکننده و غیر انتخابی از گذشته است؛ و ۲) واکنشی نامناسب است، به این معنا که واقعیت را نادیده می‌گیرد یا تحریف می کند (۱۹۷۱، ص. 217).

گرینسان، در مخالفت با انتقال می‌نویسد:

معنایِ «واقعی» در [عبارت] رابطۀ واقعی متضمن ۱) معنای اصیل بودن و نه ساختگی یا تصنعی بودن و ۲) همچنین معنای واقع‌گرا بودن و نه نامناسب یا خیالی بودن است (ص. 218).

            شاهدی بر اینکه گرینسان تا چد به این دوتایی باور دارد این واقعیت است که او نمی‌تواند راه گریزی از آن بیابد، حتی آن زمان که به‌نظر می‌رسد برای یافتن آن تلاش می‌کند. از همین روست که مثلاً می‌گوید:

باید این را اضافه کنم که در تمام واکنش‌هایِ انتقالی، رگه‌ای از واقعیت وجود دارد؛ و در همۀ روابط واقعی نیز عنصری از انتقال هست (ص. 218).  

          در این‌جا، ظاهراً او دارد این را می‌گوید که این خودِ انتقال نیست که یک‌سره فاقد اساسی واقع‌گرایانه است؛ هرچند کلمۀ «رگه» گویایِ نوعی حمایت بسیار متداول از این ایده است: عنصرِ واقعیت چنان کم‌رنگ در نظر گرفته می‌شود که اصلاً ارزش ذکر کردن ندارد، چه رسد به اینکه بخواهد در کار تعبیرِ کسی محلی از اعراب داشته باشد. اما حتی چنین اذعانی نیز بلافاصله در همان جملۀ بعدیِ گرینسان که او به‌شکل ایتالیک بر آن تأکید کرده و کاملاً پیداست که بازگویی همان حرف‌های قبلی است از میان می‌رود:

کل روابط ابژه عبارتست از آمیزه‌‌ها و اختلاط‌هایی مختلف از مؤلفه‌های واقعی و انتقالی (ص. 218).

حال این ایده که انتقال شامل امری واقعی است با انگاره‌ای بسیار بی‌خاصیت‌تر جایگزین شده مبنی بر اینکه تمام روابط هم شامل چیزی واقعی است و هم شامل انتقال. به‌بیان دیگر، آن دوتایی انتقال و دریافت واقع‌گرایانه هنوز به قوت خود باقی مانده است.

نقد‌های رادیکال: انتقال در پارادایمِ اجتماعی یا میان‌فردی

مروری کلی

در حالی که شمار منتقدانِ محافظه‌کار مفهوم «لوح سفید» نسبتاً زیاد بوده‌اند، منتقدانِ رادیکال، به‌ویژه در میان تحلیل‌گرانِ فرویدیِ کلاسیک، نسبتاً کم هستند. در ادامه برخی از زبده‌ترینِ آنان را بر خواهم شمرد؛ مرتون گیل[57] را بی‌شک باید یکی از شارحان سرشناش این دیدگاه به‌حساب آورد که از آبشخورِ اندیشه‌اش مشربِ فرویدی کلاسیک است؛ همچنین هاینریش رَکِر[58] (۱۹۶۸) که خطِ فکری‌اش را از مقاله‌ای برجسته دربارۀ ضد انتقال به‌قلم پائولا هِیمن[59] (۱۹۵۰) از پیروانِ مکتبِ کلاین گرفته است، اما شرح مبسوط و دقیقش از رابطۀ دوسویۀ اجتناب‌ناپذیرِ انتقال و ضد انتقال در آثار مربوط به این بحث بی‌همتاست. جوزف سندلر[60] (۱۹۷۶) نظریه‌پرداز دیگری پیرو مکتب فرویدی کلاسیک است که البته مفهوم‌پردازی او دربارة وضعیتِ روانکاوانه بر حسب روابط ابژه است. نظریه‌پرداز دیگری که در این جریان فکری ایفای نقش کرده است، لوسیا تاور[61] است، حتی اگر سهم و نقش او را صرفاً محدود به مقالۀ برجسته‌اش درمورد ضد انتقال (1965) بدانیم؛ هرچند دلالت‌های این مقاله هرگز نتوانست در جریانِ فکریِ غالب روانکاوی در مورد رابطۀ میانِ انتقال و واقعیت [آنچنان که انتظار می رفت] نفوذ یابد. همچنین لونسون[62] (۱۹۷۲؛ ۱۹۸۱)، ایزاکاروف[63] (۱۹۷۹)، فینر[64] (۱۹۷۹؛ ۱۹۸۲) و ارنبرگ[65] (۱۹۸۲) همگی جزو پیروان مکتب نوسولیوانیسم هستند که آثار آنان عمدتاً در این جریان جای می‌گیرد. هرولد سرل (۷۹-197۸) را نیز باید یکی از شارحان برجسته دیدگاهِ رادیکال به‌حساب آورد. از میانِ متأخرین نظریه‌پردازان [جریان رادیکال] نیز، می‌توان به پل واچتل[66] (۱۹۸۰) اشاره کرد که من خود در ادامۀ بحث، از چارچوب مفهومی او که مبتنی بر افکار و آراء پیاژه است برای فهم انتقال کمک گرفته‌ام.

اجازه دهید در این‌جا، به نکته‌ای حاشیه‌ای اشاره کنم و دوباره به بحث اصلی‌ام بازگردم. هرچند من گیل را جزو منتقدان رادیکال به‌حساب آورده‌ام، در اثرِ اخیر او، چرخشی از موضعِ تقریباً نامنسجم، اما در کل محافظه‌کارانه، به‌سوی موضعی رادیکال‌تر و منسجم‌تر دیده می‌شود. به این ترتیب، گیل در تک‌نگارۀ خود (1982) به انتقاد از کسانی مانند آنا فروید و گرینسان می‌پردازد که انتقال را بر حسب تحریف واقعیت تعریف کرده‌اند (ص. 12). با این همه، نقد او مشخصاً معطوف به چیزی است که خود آن را چنین توصیف می‌کند: «متوجه نشده‌اند وقتی فروید انتقال بی‌چون و چرا مثبت و خودآگاهانه را در شمولِ مفهوم انتقال قرار می‌دهد، این امر خطایی نامیمون نیست، بلکه در واقع جزئی لاینفک از مفهوم انتقال است» (ص. 12). در سرتاسر بحثِ گیل در مورد تمایز میان انتقال‌های بی‌چون و چرا «تسهیل‌کننده» و انتقال‌هایِ «مانع‌آفرین[67]» (صص. 9-15)، فقط انتقال‌های «تسهیل‌کننده» هستند که دارای ویژگی‌های واقع‌گرایانه قلمداد شده‌اند. در مورد عناصر واقع‌گرایانه در انتقال‌های «مانع‌آفرین» صحبتی به میان نیامده است؛ بماند که اساساً دربارۀ اینکه بُعد «واقع‌گرایانه-غیر واقع‌گرایانه» به چه معناست، هیچ پرسشی صورت نگرفته است. به‌طور کلی، گیل در شش فصلِ اولِ تک‌نگاره‌اش، علی‌رغم تلاشِ بسیارش، هنوز نتوانسته است خود را از پارادایمِ سنتیِ غیر اجتماعی برای فهم انتقال (چه انتقالِ روان‌رنجورانه، چه مانع‌آفرین) خلاص کند. برای مثال، دیدگاهِ انتقالی که در عین حال، هنوز اساساً محافظه‌کارانه مانده در نوشتۀ زیر از او مشهود است:

تحلیل‌گران به‌تأسی از آراءِ فروید، این را مفروض گرفته‌اند که رفتار تحلیل‌گر به‌گونه‌ای است که واکنش مناسبِ بیمار به آن تعامل و همکاری‌اش با تحلیل‌گر خواهد بود. مع‌الوصف، تعاملات قابل ملاجظه‌ای میان بیمار و تحلیل‌گر وجود دارد که انتقال نیست، اما واکنش مناسب بیمار به آن در قالب همکاری نیست. مثلاً اگر تحلیل‌گر کاری کند که باعث عصبانیتِ بیمار شود و بیمار هم عصبانی شود، دست‌کم بخشی از این عصبانیت نه گونه‌ای انتقال است و نه همکاری- مگر آنکه ایدة همکاری را به اشتباه بسط دهیم و به این معنا بگیریم که هر گونه واکنش مناسب و صریحی از جانب بیمار را همکاری بدانیم، چرا که این نوع همکاری برای ادامه یافتنِ رابطه‌ای گشوده و صادقانه ضرورت دارد. ما رفتار نامناسب از جانبِ تحلیلگر را به‌منزلة ضد انتقال مفهوم‌پردازی می‌کنیم؛ اما به واکنش واقع‌گرایانۀ تحلیل‌شونده به ضد انتقال چه نامی باید داد؟ (ص. 94، بخشی که ایتالیک شده از جانب نویسندة مقالة حاضر است).  

            در کتاب گیل، از ابتدای فصل هفتم به بعد، شاهد چرخشی به‌سمت یک موضعِ نسبی‌گرایانه و کاملاً اجتماعی هستیم (برای مثال، صفحۀ 118 را ببینید). وانگهی، گیل در نوشته‌های بعدی‌اش به‌صراحت پارادایمی اجتماعی را برای فهم تمام جوانب انتقال اتخاذ کرده است.

من باور دارم که حامیانِ مختلفِ موضعِ رادیکال، فارغ از آنکه هر کدام پیرو کدام مکتب یا سنت فکری بوده‌اند، نقاط اشتراک بسیاری دارند. در واقع، باور من این است که در میان همۀ نحلههای معیار فرویدی، کلاینی و سولیوانی، یک «مکتبِ» فکریِ به‌نوعی غیر رسمی مشترک وجود دارد. برای مثال، اشتراکِ فکری میان گیل (به‌خصوص در آثار اخیرش)، رَکِر و لونسون خیلی پررنگ‌تر از اختلاف نظرهای‌شان است، زیرا آنچه همة آنان در آن اشتراک نظر دارند نظرگاهی است به ماهیت بنیادی وضعیت روان‌کاوی.

نقد‌های رادیکال به این انگاره که تجربۀ انتقالِ روان‌رنجورانة بیمار از ماهیتِ واقعیِ مشارکت تحلیل‌گر جداست، به این معنا که [تجربۀ انتقالِ روان‌رنجورانة بیمار] ماهیتِ واقعیِ آن مشارکت را تحریف می‌کند، مبتنی بر دو گزارة اساسی است که بسته به زاویۀ دیدِ هر نظریه‌پرداز، یکی از این دو فرض یا هر دوی آن‌ها موردِ تأکید قرار می‌گیرد. این دو فرض، که برای نقل آن‌ها در این‌جا تا اندازه‌ای به واچتل (1980) مدیونم، به این قرارند:

1-بیمار احساس می‌کند رفتار میان‌فردیِ تحلیل‌گر در وضعیت تحلیلی، مثل همۀ رفتارهای میان‌فردی [یا اجتماعی]، به‌عنوان شاخصی از ماهیتِ کامل تجربۀ تحلیل‌گر، همیشه مبهم است و همواره به گونه‌ای است که می‌توان به انحاء مختلف تعبیر و تفسیری پذیرفتنی از آن ارائه کرد.

2- بیمار احساس می‌کند تجربۀ فردیِ تحلیل‌گر در وضعیت تحلیلی متأثر از نحوۀ مشارکت و تعاملِ خودش در روند درمانی است.

دلالت‌های ضمنی ابهام رفتارِ تحلیل‌گر در وضعیت درمانی

نقدهای رادیکال به مفهوم «لوح سفید» در یک دیدگاه اساسی نسبت به واقعیت اشتراک نظر دارند. طبق این دیدگاه، واقعیت امری از پیش تعیین شده یا مطلق نیست. واچتل (1980) با نگاهی متأثر از نظریۀ پیاژه در مورد رشد شناختی[68] چنین می‌گوید: «ما نه در جایگاه بچه و نه در جایگاه بزرگسال مستقیماً به خودِ محرک‌ها واکنش نشان نمی‌دهیم. بلکه همواره واقعیت را جزء‌به‌جزء آن‌گونه که دریافتش می‌کنیم بر می‌سازیم» (ص. 62). وانگهی، حوزۀ رخدادهایِ میان‌فردی از حوزۀ رخدادهایِ فیزیکی[69] متمایز است، به این معنا که «رخدادهای میان‌فردی بسیار مبهم‌اند و رسیدن به اِجماع در مورد آن‌ها مشکل‌تر است» (ص. 69).      

این را به‌خاطر داشته باشید که دغدغۀ اصلیِ ما ایده‌ها یا تصورات یک نفر (که ممکن است خودآگاه باشند یا نه) دربارۀ تجربۀ فردِ دیگری است. و این تجربۀ فرد دیگر را فقط توان استنتاج کرد؛ اما هرگز به‌نحو مستقیم قابل مشاهده نیست. هرچند ممکن است نشانه‌هایی از آن را در رفتار کلامی و غیر کلامیِ طرف مقابل پیدا کنیم، رابطۀ میانِ این نشانه‌ها و تجربۀ واقعی همیشه غیر قطعی[70] است. اما وقتی به بیماران فکر می‌کنیم، می‌دانیم که ممکن است فرقی وجود داشته باشد بین آنچه یک بیمار به زبان می‌آورد و آنچه آگاهانه به آن می‌اندیشد؛ درست همان‌طور که  بین آنچه او آگاهانه به آن فکر می‌کند و آنچه او به‌طور مبهم حس می‌کند، ولی از مواجهه با آن سر باز می‌زند، تفاوت وجود دارد. این را هم می‌دانیم که رابطۀ میان امرِ آشکار و امر پنهان می‌تواند به‌طرز خارق‌العاده‌ای پیچیده باشد. ما این را هم در مورد بیماران می‌دانیم و هم به‌طور کلی در مورد خودمان. اما آنچه ممکن است از آن غافل باشیم یا انکارش کنیم این است که این عدم شفافیت و پیچیدگی شامل حالِ رویکردِ آن درمان‌گری هم می‌شود که در روند درمانی مشارکت دارد. به‌قول رَکِر (1968):

اولین تحریفِ واقعیت در «افسانۀ وضعیت تحلیلی» این است که تحلیل تعاملی میان یک فرد بیمار و یک فرد سالم است. [اما] حقیقت این است که این تحلیل تعاملی میان دو شخصیت است که در هر دوی آن‌ها، ایگو تحت فشارِ اید، سوپرایگو و دنیای بیرونی قرار دارد؛ هر دو شخصیت، وابستگی‌های درونی و بیرونی، اضطراب‌ها و مکانیسم‌های دفاعیِ آسیب‌شناسانة خود را دارند؛ هر کدام کودکی است که در درونش، والدینِ خود را دارد؛ و بالاخره هر کدام از این دو شخصیت کامل- یعنی شخصیتِ تحلیل‌شونده و شخصیتِ تحلیل‌گر- به تک‌تک رخدادها در وضعیت تحلیلی واکنش نشان می‌دهند (ص. 132).

رَکِر در مقاله‌ای دیگر (1968) نیز چنین می‌گوید:

رابطۀ تحلیل‌گر با بیمارش رابطه‌ای لیبیدویی[71] و گونه‌ای تجربة هیجانی دائمی است (ص.31). 

سپرهای محافظتی وضعیت تحلیلی تحلیل‌گر را در برابر این «تجربۀ هیجانی دائمی» حفظ نمی‌کند. وانگهی، هر بیماری این را آگاهانه یا پیش‌آگاهانه حس می‌کند. به‌علاوه، هر بیمار دیدگاه خاص خودش را در تعبیرِ معنای رفتارِ آشکارِ تحلیل‌گر دخالت می‌دهد و این دیدگاه چیزی را در مورد تجربۀ شخصیِ تحلیل‌گر منتقل می‌کند یا می‌رساند و یا به‌طور ناخواسته فاش می‌سازد. این واقعیت که ممکن است یک دیدگاهِ خاص اهمیت و معنای بسیاری برای بیمار بیابد پذیرفتنی بودن آن را منتفی نمی‌کند. هرچند عکس آن دیدگاه نیز می‌تواند درست باشد. تمایل و زمینۀ انتقال بیمار [برای رساندنِ افکار و احساساتش] مانندِ یک کنتور عمل می‌کند که جنبه‌هایی از واکنش شخصیِ تحلیل‌گر را که در غیر این صورت ممکن بود مخفی بماند در وضعیت تحلیلی می‌شمارد. به‌قول بِنِدِک[72] (۱۹۵۳):

به‌ندرت می‌توان متوجه شد که بیمار تحت فشارِ نیازهای هیجانی‌اش- نیازهایی که ممکن است با عقیم ماندنِ انتقال برانگیخته شوند- در وجود درمان‌گر به دنبال یک آدم واقعی است، می‌تواند واکنش‌های درمان‌گر را حس کند و گاهی نیز کم و بیش ذهن او را بخواند... بله؛ بیمار... راهش را به ذهنِ نیمه‌هشیارِ درمان‌گر باز می‌کند و غالباً نیز نشانه‌هایی حیرت‌آور از حس همدلی آشکار می‌سازد-  نشانه‌هایی از آگاهیِ نیمه‌هشیار شخصیتِ درمان‌گر و حتی آگاهی از مشکلات او (ص. 203).

آنچه انتقال [افکار و احساسات] بیمار [به درمان‌گر] توضیح می‌دهد تحریفی از واقعیت نیست، بلکه توجه و حساسیتی گزینش‌گرانه به پاره‌ای از جنبه‌های واکنش به‌شدت مبهم تحلیل‌گر به بیمار در روندِ تحلیل است. آنچه یک بیمار در مورد تحلیل‌گر به آن توجه می‌کند ممکن است از نظر بیماری دیگر مغفول بماند. آنچه برای یک بیمار مهم است شاید برای دیگری مهم نباشد، یا دست‌کم به‌شیوه‌ای دیگر مهم باشد. ممکن است استفاده از اصطلاحِ «تحریف» فقط برای این نوع توجه و حساسیت گزینش‌گرانه به‌کار رود، اما در واقع، معمولاً این اصطلاح به این نحو به‌کار نمی‌رود و به‌باور من، [استعمال واژة تحریف در چنین کاربردی] اشتباه و گمراه‌کننده است. در هر حال، چنین نیست که کسی، بدون هیچ توجه و حساسیتِ گزینش‌گرانه‌ای، بتواند «تحلیل‌گر واقعی» یا ماهیتِ حقیقی تجربۀ تحلیل‌گر را توصیف کند. به‌قول واچتل (1980):

یقیناً تجربۀ هر بیمار از تحلیل‌گر امری به‌شدت شخصی است که با نیازها و فانتزی‌های شخصی شکل می‌گیرد. اما تنوع بسیار دریافت‌هایی را که افرادی غیر از بیمار از شخص تحلیل‌گر دارند مد نظر قرار دهید- تفاوت‌های تجربة تحلیل‌گر توسط همسر، فرزندان، اساتید، دانشجویان، دوستان و رقیبانش. کدام یک سنجه‌ای «تحریف‌نشده» است که تحریفِ انتقالِ [آراء و احساساتِ بیمار] با آن زاویه دارد؟ (صص. 66-67).

هیچ دریافتی عاری از نوعی ذهنیت قبلی یا پیش‌داوری یا توقع نیست؛ یا اگر بخواهیم از چارچوبِ فکریِ پیاژه کمک بگیریم، هیچ دریافتی مستقل از «جذبِ[73]» طرح‌واره‌ای از پیش موجود نیست. چنین جذبی واقعیتِ مطلقِ بیرونی را به قالب چیزی که وجود ندارد در نمی‌آورد. بلکه به چیزی «در آن بیرون» شکل یا معنا می‌دهد، به چیزی که در میان خصلت‌هایِ «عینیِ» آن، نوعی جذب‌پذیری به‌نحوی که گفته شد نیز وجود دارد. افزون بر این، خود این طرح‌واره انعطاف‌پذیر است و به «تطبیق» با آنچه در محیط پیرامون وجود دارد تمایل دارد و حتی می‌تواند آنچه را که در محیط هست هم‌قوارۀ خودش کند. با این اوصاف، اکنون برگردیم به وضعیت بالینی مورد نظرمان، یعنی به بیماری که مثلاً این تمایل در او وجود دارد که احساس کند مورد سوءاستفاده قرار گرفته، ممکن است هر چیزی را که کوچکترین نشانه‌ای از انگیزۀ بهره‌کشانه از سوی تحلیل‌گر دارد رصد کند و گزینش‌گرانه به آن توجه کند و نسبت به آن حساسیت نشان دهد. این امر در مورد یک تحلیل‌گر ممکن است در قالب حق ویزیت بالای او در چشم بیمار جلوه کند؛ در مورد تحلیل‌گر دیگر، در قالب استفادة تحلیل‌گر از دستگاه ضبط برای اهداف پژوهشی‌اش؛ در مورد دیگری، استفاده‌اش از یک نحوۀ درمانیِ خاص با هدف تمرین و یادگیری خود درمان‌گر؛ در مورد تحلیل‌گری دیگر، در قالب استفادۀ (به‌زعم بیمار) سادیستی از سکوت و در مورد تحلیل‌گری دیگر، در قالب استفادۀ (به‌زعم بیمار) سادیستی از تعبیرهای فعال.  

وضعیت تحلیلی از دو بازیگر تشکیل شده- که هر دو در نوعی تعامل میان‌فردی متلاطم مشارکت دارند و این تعامل می‌تواند در هر کدام از طرفین، مقاومتی در به‌رسمیت شناختن و تصدیقِ چیزی در خودش که طرف مقابل تشخیص داده ایجاد کند. از نگاهِ منتقدِ رادیکال، تحلیل‌گر این را همواره باید در ذهنش حک کند که با آن ظنی که در هر لحظة خاص نسبت به خود دارد عمل کند و بیمار را با مهارتی بالقوه در تفسیر انگیزه‌های درونی و مقاوم خود (تحلیل‌گر) ببیند. در واقع، ممکن است در مواردی یک بیمار با یک «پذیرندگی انتقالیِ» خاص (اصطلاحی که رَکِر استفاده می‌کند و با انگارة طرح‌واره قابل قیاس است) ممکن است چیزی را در موردِ ضد انتقال حدس بزند که بسیاری از داوران مستقل به ذهنشان هم خطور نکند. [در پیوند با این موضوع] من و گیل (۱۹۸۲) چنین نوشته‌ایم:

در پاره‌ای موارد، تنها پس از آنکه جنبۀ ظریفی از رفتار تحلیلگر از طریق یک ناظرِ دیگر توجهشان را جلب کرد، گروهی از داوران ممکن است به اِجماع در این زمینه برسند که درمان‌گر به‌گونه‌ای خاص رفتار کرده که می‌تواند سادیستی، ناپسند یا چیزهایی از این دست تلقی شود. البته ناظر مذکور ممکن است کسی جز خودِ بیمار نباشد (ص. 140).     

و [این امر] نه علی‌رغم تأثیرِ انتقال، بلکه اساساً به‌علتِ انتقال است:

بیمار ممکن است متوجه چیزی در رفتار تحلیل‌گر شود، یا تعبیری از رفتار او ارائه دهد که اکثر داوران آن را نادیده بگیرند. با این حال، وقتی آن جنبه [که موردِ توجهِ بیمار قرار گرفته] توجه آن داوران را جلب کند، چه‌بسا همگی بر سر این موضوع اتفاق نظر داشته باشند که دریافت‌ها و استنتاج‌های بیمار کاملاً موجه و پذیرفتنی بودند (ص. 140).   

دلالت‌های ضمنی پاسخ‌گوییِ تجربۀ تحلیل‌گر در وضعیت روان‌کاوانه

تاکنون به‌عمد بحث را به‌گونه‌ای مطرح کرده‌ام که تأکیدی بر دومین ملاحظة عمدة مربوط به دلالت‌های ضمنیِ حضورِ شخصیِ تحلیل‌گر برای انتقال در میان نباشد. این کار را به آن سبب انجام داده‌ام که بحث را تا حد امکان صرفاً در پیوند با ماهیتِ مبهم مشارکتِ تحلیل‌گر حفظ کنم. اما تصور می‌کنم این ملاحظة دوم است که می‌تواند در کنار اولی، استدلال منتقدِ رادیکال را فیصله دهد، یعنی این استدلال که تعبیرهای پذیرفتنی بیمار از تجربۀ تحلیلگر را باید بخشی از روندِ انتقال به‌حساب آورد و همچنین اینکه انتقال را نباید بر حسب تحریفِ دریافتی تعریف کرد.  

این ملاحظة دوم صرفاً عبارتست از اینکه تحلیل‌گر در وضعیت تحلیلی همواره به‌نوعی دارای واکنش هیجانی شخصی است و این واکنش پاسخی به شیوۀ تعاملِ بیمار با تحلیل‌گر است. وانگهی، هر بیمار می‌داند که بر تجربۀ تحلیل‌گر تأثیرگذار است و میزان آزادی تحلیل‌گر برای مقاومت در برابر این تأثیرگذاری محدود است. بیماران جوی را در فضای تحلیل ایجاد می‌کنند- جوی که گاه در عمل به‌گونه‌ای از آن سخن می‌گوییم که گویی چیزی «در هوا» بین طرفین تحلیل وجود دارد. این جو عبارتست از واکنش شخصی درمان‌گر به بیمار، حدس و گمان بیمار در مورد اینکه واکنش درمان‌گر چیست که تا حدی بر این اساس است که رفتار خودش چه واکنشی را می‌تواند در تحلیل‌گر برانگیزد، حدس تحلیل‌گر در مورد اینکه حدس بیمار چیست و غیره.

سندلر (۱۹۷۶) در این باره می‌گوید:

در روند انتقال، بیمار به شیو‌های ظریف بسیاری تلاش می‌کند تحلیل‌گر را برانگیزاند تا به سبک و شیوۀ خاصی [که خود می‌خواهد] رفتار کند و ناخودآگاهانه آن را رصد می‌کند و با دریافت خود از واکنش تحلیل‌گر انطباق می‌دهد. تحلیل‌گر ممکن است بتواند در خودآگاهش جلوی واکنشش به این «برانگیختن» را به‌مثابه واکنشی از جانب خودش که آن را ادراک می‌کند «بگیرد». از همین روست که من به پیوندی بین برخی واکنش‌های ضد انتقالی و انتقال از طریقِ تعامل رفتاری (کلامی و غیرکلامی) میان بیمار و تحلیل‌گر قائلم (ص. 44).

تأکید سندلر بر رفتار تحلیل‌گر که بیمار بر مبنای آن (پیش‌آگاهانه) نتیجه می‌گیرد آن واکنشی را که به‌دنبال آن بوده بیرون کشیده است، این را دست‌کم می‌گیرد که تصورات بیمار در مورد ضد انتقال تا چه حد می‌تواند مستقیماً و به‌گونه‌ای موجه از آنچه او دربارة ماهیت برانگزانندة رفتارش می‌داند جریان یابد و پیش رود. تحلیل‌گر هر باوری هم که دربارة رفتار خودش داشته باشد، اگر بیمار فکر کند که [تحلیل‌گر] دائماً [او را] تحقیر یا به‌شدت [از او] انتقاد می‌کند، حق دارد که باور کند تحلیل‌گر قدری آزرده و رنجیده‌خاطر شده است و یا حدی از خشم را تجربه می‌کند و دلش می‌خواهد تلافی کند. این ایده‌ها و تصورات مستلزم تأییدی دریافتی نیست که به‌واسطة آن، بیمار به دلایلی باور کند که ایده‌ها و تصوراتش پذیرفتنی هستند. تأیید دریافتی می‌تواند تابع مسیرهای متعدد دیگری باشد. مثلاً اگر تحلیل‌گر خونسردیِ خود را حفظ کند و کوچکترین نشانه‌ای از خشم نشان ندهد، چه‌بسا بیمار تصور کند این واکنشِ تحلیل‌گر دقیقاً بیانی از تلافی و انتقام تحلیل‌گر است، یعنی تحلیل‌گر به بیمار این رضایت را نمی‌دهد که فکر کند توانسته شخصاً بر او تأثیر بگذارد. و بدون تردید، اتکای ظاهری درمان‌گر به اصول و معیارهای خشک از رفتارِ تحلیلی «مناسب» نیز گاهی بهانه‌ای پنهان است برای بیانِ نگرش‌های ضد انتقالیِ شدید از جانب تحلیل‌گر. با این همه، چه‌بسا تأیید دریافتی در درجۀ دوم اهمیت باشد، زیرا از دیدِ بیمار، دیگر کار از کار گذشته و نتیجه، با توجه به رفتارِ تحریک‌کنندۀ خود بیمار، بسیار محتمل بوده است.

برای نظریه‌پردازی مانند رَکِر، این ضد انتقال اجتناب‌ناپذیر است و بحث او در این باره حاملِ هیچ کدام از رسوایی‌هایی که چنان سنگین و آزارنده در اثر لنگز به‌چشم می‌خورند نیست. رَکِر و هیمن در ارتباط با ضد انتقال همان گامی را پیش نهادند که فروید برداشت، آن هنگام که فروید از اندیشیدن به انتقال به‌منزلة یک مانع به اندیشیدن آن به‌مثابه موتور اصلی در فرایندِ تحلیل تغییر موضع داد. ضد انتقال در پارادایمِ اجتماعیِ منتقدان رادیکال احتمالاً دربرگیرندۀ چیزی است شبیه به جنبه‌هایی از ابژه‌های درونیِ بیمار یا جبنه‌هایی از ابراز وجود او. هیمن (1950) تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید:

ضد انتقالِ تحلیل‌گر نه‌تنها جزئی لاینفک از رابطۀ تحلیلی است، بلکه آفرینش بیمار هم هست؛ بخشی از شخصیت بیمار هم هست (ص. 83).

اغراق در دیدگاهِ هیمن حاکی از خطایی است که غالباً در بحث دربارۀ مکانیسمِ همسان‌پنداریِ فرافکنانه دیده می‌شود. تحلیل‌گر به‌عوض آنکه لوحی سفید باشد، به «ظرفی» (بایون، ۱۹۶۲)  خالی تبدیل می‌شود که بیمار تکه‌پاره‌های مختلف وجودِ خودش را در آن ذخیره می‌کند. [در این‌جا] هرچند تأکید بر تعامل است، استعارۀ «ظرف» به‌نحوی کنایه‌آمیز مناسب برداشت مفهومی غیر اجتماعیِ دیگری از این وضعیت است، چون در این‌جا نیز بار دیگر، شخصیت درمان‌گر به‌نوعی از فرایند [تحلیل] منفک دانسته شده است (مراجعه کنید به: لونسون، 1981، ص. 492). با این همه، مفهوم همسان‌پنداریِ فرافکنانه، صرف‌نظر از آن استعارۀ اغراق‌آمیز، کمک می‌کند که شکاف ادعاشده میان جنبۀ درون‌روانی و میان‌فردی پُر شود (آگدن، 1979). اکنون باید آشکار شده باشد که در این مقاله، اصطلاحاتِ «اجتماعی» و «میان‌فردی» به‌معنای چیزی تصنعی یا چیزی که به‌راحتی از «بیرون» قابل مشاهده است و یا چیزی خارج از حوزۀ درون‌روانی[74] نیست؛ متأسفانه اصطلاحاتی از این دست برای بسیاری از تحلیل‌گران کلاسیک بار معنایی فرافکنانه‌ای پیدا کرده است. تجربه‌ای که بر حسب پارادایم اجتماعی مفهوم‌پردازی می‌شود تجربه‌ای است که با واکنش‌های متقابل خودآگاهانه، پیش‌آگاهانه و ناخودآگاهانۀ هر کدام از طرفین [یعنی بیمار و درمان‌گر] لایه‌بندی می‌شود. افزون بر این، در روند تحلیل، چیزی می‌تواند «گشوده شود» که نشانی از تمایلات انتقالی بیمار داشته باشد. [غالباً] آنچه درون‌روانی [بیمار] است در تصور او از تعامل میان انتقال و ضد انتقال تحقق می‌یابد و این می‌تواند دربرگیرندۀ برآوردی سرانگشتی از کیفیت، و شاید نیز کمیتِ، ضد انتقال واقعی باشد. در این تناظر میان تصور بیمار از ضد انتقال و ضد انتقال واقعی است که فصل مشترکی لغزنده و ناپایدار میان وجهِ درون‌روانی و وجهِ میان‌فردی جای گرفته است.      

 

دلالت‌های ضمنیِ پارادایمِ اجتماعی برای [به‌‌کار بستنِ] تکنیک

اثرِ ضد انتقال بر سرنوشتِ رابطه

از آن‌جا که تحلیل‌گر نیز یک آدم است، در خزانۀ [ذهنیت‌های روانی- هیجانی]اش، احتمالاً طرحی تقریبی از واکنشی هیجانی‌ دارد که انتقال بیمار دیکته می‌کند و احتمالاً همین واکنش- خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه- از بیمار استخراج شود (سرل، 1978-1979، صص. 172-173). در حالت آرمانی، این واکنش همچون کلید- و چه‌بسا شاه‌کلید- [درمان‌گر] است برای راه یافتن به ماهیت عرصۀ میان‌فردی، عرصه‌ای که بیمار به هدایت انتقال خلق می‌کند. بیمار به‌مثابه تفسیرکنندۀ تجربۀ تحلیل‌گر مردد است که آیا توانسته چیزی، به‌عنوان مکملِ انتقال، در تحلیل‌گر خلق کند یا خیر؛ یعنی بیمار تا حدی در این مورد مردد است. اما آنچه بیمار نمی‌داند و آنچه باید بر سر آن تصمیم گرفته شود این است که تجربۀ ضد انتقالی تحلیل‌گر چه نقشی در تعیینِ تمام ماهیتِ واکنشِ تحلیل‌گر به بیمار ایفا می‌کند. به بیان دیگر، بیمار نمی‌داند که برای تعیینِ سرنوشتِ این رابطه، ضد انتقال به چه میزانی با انتقال ترکیب می‌شود. میزان «عینیت» تحلیل‌گر، یعنی تمایلی که بیشتر به فهم است تا ایفای نقش، میزان شیوع این تمایل و موفقیت آن در مقاومت در مقابلِ کششِ انتقال و ضد انتقال در هر آن، نه‌تنها برای بیمار، بلکه برای خودِ تحلیل‌گر نیز ناشناخته است.

در چارچوبِ خود انتقال، نوعی پیش‌بینیِ غیر درون‌روانی[75] و مقارن با آن، یک نوع جبرباوری[76] وجود دارد؛ یعنی این حس که نتیجۀ کار امری ناگزیر است. انتقال نه‌تنها شامل حسی است از آنچه رخ داده یا در حال رخ دادن است، بلکه همچنین نوعی پیش‌بینی است و حتی نوعی اعتقاد راسخ دربارۀ آنچه رخ خواهد داد. سعی برای رد کردن این پیش‌بینی، تلاشی فعالانه، مستمر و دوطرفه است که همواره با عنصری واقعی از عدم قطعیت همراه است. این عدم قطعیت تحلیل‌گر همان‌قدر که با ناتوانیِ او در سنجش دقیق مقاومت بیمار و انگیزۀ او برای تغییر در ارتباط است، با ناتوانی او برای وقوف پیشاپیش بر اینکه ضد انتقال خودش چقدر می‌تواند بر واکنشش در برابر بیمار تأثیر بگذارد نیز مرتبط است (و چه‌بسا در مورد دوم ارتباط بیشتر هم باشد). وانگهی، بیمار، به‌عنوان تفسیرکنندۀ تجربۀ درمان‌گر، محق است که به این موضوع فکر کند و از آن واهمه داشته باشد که قدرتِ انتقال او در برانگیختنِ ضد انتقالِ [تحلیل‌گر] ممکن است عاملی مهم در تعیینِ طولِ رابطه باشد. به‌بیانی دیگر، بیمار محق است که واهمه داشته باشد از اینکه حساسیتِ دائمی تحلیل‌گر به ضد انتقال باعث شود ارتباط [میان او و تحلیل‌گر] تلویحاً، و چه‌بسا آشکارا، همان الگوهای تعامل میان‌فردی را تکرار کند که او برای تغییر آن‌ها به تحلیل‌گر مراجعه کرده بود.

چیزی که هم‌راستاییِ قدرتمندِ انتقال و ضد انتقال را به‌چالش می‌کشد این علاقه است که بیمار و تحلیل‌گر در کنار یکدیگر اتفاقی را رقم بزنند که برای بیمار تازگی داشته باشد و توانایی او را برای برقراریِ روابطِ میان‌فردیِ جدید ارتقا دهد. این‌جا همان جایی است که «عینیت» تحلیل‌گر وارد صحنه می‌شود و نقش بسیار مهمی را ایفا می‌کند. [در واقع] این عینیتی نیست که تحلیل‌گر را قادر سازد به بیمار نشان دهد که چقدر ایده‌ها و توقعاتِ انتقالیِ او واقعیت را تحریف می‌کنند. بلکه عینیتی است که تحلیل‌گر را قادر می‌سازد به شکلی عمل کند که تجربۀ میان‌فردیِ جدیدی را ایجاد کند، تجربه‌ای که با آن تجربه‌ای که تعامل انتقال-ضد انتقال به‌سمت آن کشیده می‌شود فاصله بگیرد. در این تجربۀ جدید، بیمار متوجه می‌شود تحلیل‌گر چندان به‌وسیلۀ ضد انتقال تحلیل نرفته یا تهدید نشده است که دیگر نتواند انتقال را تعبیر و تفسیر کند. چرا که توانایی برای تعبیر انتقال اساساً یعنی همان تعبیر کردن و به‌لحاظی، پذیرای تعبیرهای بیمار از ضد انتقال بودن (رَکِر، 1968، ص. 131). ماحاصل این امر اصلاحی بسیار ظریف و دقیق است. [به این معنا که] بیمار، به‌لحاظی، از احساس ناخودآگاهانة تقید به مقاومت در برابرِ تعبیرِ تجربۀ تحلیل‌گر برای آنکه بتواند مقاومتی متقابل را در تحلیل‌گر رقم بزند رها می‌شود. نکتة کنایه‌آمیز این است که مقاومت در بیمار گاهی شکل یک باور به‌ظاهر پُرشور را به خود می‌گیرد، باور به اینکه، اگر بخواهیم به‌نحوی عینی سخن بگوییم، تحلیل‌گر باید همان لوح سفید خنثی باشد که طبقِ مدل استاندارد، آرزو دارد چنان باشد (مراجعه کنید به رَکِر، 1968، ص. 67). در واقع، بیمار این موضع را می‌گیرد که ایده‌ها و تصوراتش در مورد تحلیل‌گر چیزی جز فانتزی نیست، فانتزی‌ای که یکسره ریشه در تجربه‌های کودکی‌اش دارد؛ چیزی مگر انتقال به معنایِ استاندارد کلمه نیست. در چنین وضعیتی، تحلیل‌گر باید بتواند این انکار را تعبیر کند؛ یعنی باید با این مقاومت بجنگد، نه آنکه هم‌دستِ آن شود. تحلیل‌گر تا آن حد که عینیت دارد، تا آن حد که بتواند خود را در برابر «غرق شدن در ضد انتقال» (رَکر، 1968، ص. 132) حفظ کند که این البته می‌تواند شکلِ سرکوبِ آن را به خود بگیرد، تا همان حد هم می‌تواند فعالانه تعبیراتِ پیش‌آگاهانه و مقاومت‌شدۀ بیمار را دربارۀ ضد انتقال استخراج کند و از عهدۀ آن‌ها بر آید.

 

تعبیر به‌مثابه اصلاح

اینکه آیا واکنش درمان‌گر تحت‌ سلطة ضد انتقال است یا نه پرسشی است که در سراسرِ طول درمان بارها، و شاید در هر ساعت و با درجات مختلفی از فوریت، مطرح می‌شود. به‌علاوه، این پرسش پرسشی است که در موارد بسیاری، نمی‌توان در جهتی مطلوب به آن پاسخ داد، مگر آنکه یا تا زمانی که درمان‌گر تعبیری بهنگام برای آن ارائه دهد. درمان‌گر در همان حینی که تعبیر می‌کند، غالباً همان‌قدر که بیمار را از شر انجام انتقال-ضد انتقال نجات می‌دهد، خود را نیز خلاص می‌کند. موقعی که درمان‌گر کیفیتِ آن واکنش ضد انتقالی (اگر نگوییم کمیت آن) را تجربه می‌کند که بیمار به او نسبت می‌دهد، به بیمار [چیزی شبیه به این را] می‌گوید: «فکر می‌کنم تو فکر می‌کنی که من آدم حساس و آسیب‌پذیری هستم» یا «فکر می‌کنم تو این برداشت را داری که من دارم ضدیتم را نسبت به تو پنهان یا انکار می‌کنم» یا «جذب شدنم به تو را [پنهان یا انکار می‌کنم]»؛ در چنین مواقعی، درمان‌گر حداقل می‌تواند دربارة این توقعِ مبتنی بر انتقال تردید کند که ضد انتقال مخرب خواهد بود و باعث ایجاد انطباق‌های دفاعی در تحلیل‌گر می‌شود که مکمل آن‌ انطباق‌هایی است که در انتقال وجود دارند. [البته] این تعبیر «جهش‌یابنده[77]» است (استراچی، 1934)، از جهتی به‌دلیل آنکه این تعبیر تأثیری بازتابی بر خودِ تحلیل‌گر دارد که بیمار آن را حس می‌کند. چون این تعبیر به‌نحوی ضمنی خود-تعبیرگرانه[78] است، تجربۀ خودِ تحلیل‌گر از بیمار را قدری تغییر می‌دهد. تحلیل‌گر با روشن کردن اینکه تجربۀ ضد انتقالی که بیمار آن را به تحلیل‌گر نسبت می‌دهد فقط بخشی از واکنش او  در برابر بیمار را تشکیل می‌دهد [و نه تمام آن را]، این را هم معلوم می‌کند که او در جستجوی چیزی بیشتر از عاملِ تحریک‌کنندۀ ناشی از انتقال[79] در خودِ بیمار است تا به آن واکنش نشان دهد. نباید این موضوع را نادیده گرفت که بخش قابل‌ توجهی از این «چیزی بیشتر» که اکنون تحلیل‌گر دارد تلویحاً به آن توجه نشان می‌دهد ظرفیت بیمار برای فهم، تدقیق و تعبیرِ تجربۀ تحلیل‌گر، و به‌ویژه تجربۀ او از بیمار، است (رجوع کنید به سرل، 1975).

همان‌طور که گیل (1979) خاطرنشان کرده است، بیمار، ازطریق تحلیلِ انتقال، تجربۀ میان‌فردیِ جدیدی کسب می‌کند که از رشد جمعی [یا مشترک] بینش از خود انتقال جدایی‌ناپذیر است. این تجربۀ جدید وقتی قدرتمندتر از همیشه است که بینش از انتقال دربرگیرندۀ فهمی جدید باشد از آنچه بیمار تلاش کرده آن را برانگیزاند و از تلقی قابل دفاع بیمار از آنچه عملاً در تحلیل‌گر برانگیخته است. آن اصلاحی که پیش‌تر در ارتباط با نیاز ناخودآگاهِ بیمار به انطباق با مقاومتی که به تحلیل‌گر نسبت داده می‌شود از آن سخن گفتم نیز وقتی محتمل‌تر می‌شود که تحلیل‌گر قادر باشد تعبیرِ بیمار از ضد انتقال را در تداعی‌هایی بیابد که هیچ ارتباطی با وضعیت روان‌کاوانه ندارند. تحلیل‌گر، با انجام این کار، به بیمار نشان می‌دهد به‌عوض آنکه در برابر ایده‌ها و تصورات بیمار درباۀ ضد انتقال موضعی دفاعی داشته باشد، عملاً ذوق و تمایلی به آن‌ها دارد و مشتاق پیدا کردنِ آن‌هاست.

استفادۀ روش‌مند از تداعی‌های بیمار به‌عنوان راهنمایی برای فهم ایده‌های مقاومت‌‌شدة بیمار دربارۀ ضد انتقال عنصری مهم و محوری در فرایندِ تعبیر در پارادایم اجتماعی است. بدون آن، این خطر وجود دارد که تحلیل‌گر در ساختن تعبیرهایش، بیش از اندازه به تجربۀ شخصی خود اتکا کند. بنابراین تحلیل‌گر به این خطا خطر می‌کند که به‌نحو خودکار فرض کند احساس و فکر خودش متناظرست با همان چیزی که بیمار به او نسبت می‌دهد. در واقع، رَکِر (1968)، که بسیار از او در این مقاله یاد کرده‌ام، به‌نظر می‌رسد گاه همین انتقاد را می‌کند، هرچند همچنین هشدار می‌دهد که تجربۀ ضد انتقالی را نباید همچون جام جهان‌بینی[80] انگاشت (ص.170). درست است که غالباً قدرتمندترین تعبیرها با هم‌گراییِ چیزی در واکنش شخصیِ تحلیل‌گر و مضمونی در تداعی‌های بیمار ساخته می‌شوند. اما مواردی هم هست که در آن‌ها، تداعی‌ها حاکی از تعبیری نهفته از تجربۀ تحلیل‌گر است که باعث شگفتی خود تحلیلگر می‌شود و ممکن است بر آنچه احتمالاً خودش بر اساسِ وقوفش بر حالات درونی خودش حدس زده است، سایه اندازد. از همین رو، خوانشِ مستمرِ تداعی‌هایِ بیمار به‌خاطرِ اشاراتی که به‌واسطۀ مکانیسم‌های جابه‌جایی و همسان‌پنداری به ضد انتقال دارند[81] مکملی ضروری است برای تجربۀ ضد انتقالی تحلیل‌گر هنگام ساختن تعبیرهایش و این اطمینان را در پی دارد که دیدگاهِ بیمار، آن‌گونه که در فحوای ارتباطاتش بازتاب می‌یابد، تحت‌الشعاعِ آگاهیِ تحلیل‌گر از درونیات خودش قرار نگرفته است.

 

نقش اجرای ضد انتقال و اعتراف به ضد انتقال

تجربۀ جدیدی که بیمار کسب می‌کند چیزی است که هر دو طرف [بیمار و تحلیل‌گر] در تحقق آن مشارکت داشته‌اند، ولی پیوسته این احتمال هست که این مشارکت در شُرف شکست باشد، یا عملاً با شکست مواجه شود. به این معنا که این دو پیوسته یا در شُرف اجرای الگوهای انتقالی-ضد انتقالی هستند و یا عملاً در میانۀ اجرای آن‌ها، هرچند به‌شکلی خاموش یا پنهان، قرار دارند. اختلاف نظرِ افرادی مانند گیل، رَکِر، سرل و لونسون و بسیاری دیگر با منتقدانِ محافظه‌کاری مانندِ لَنگز در قبول [یا عدم قبول] وجودِ رگه‌ای مشخص از اجرای انتقال-ضد انتقال در روند تحلیل است که پیوندی دیالکتیکی با کل فرایند دارد، فرایندی که به‌واسطۀ آن، این اجرا، آن‌چنان که بیمار تجربه می‌کند، تحلیل می‌شود.  

مایلم به‌صراحت بگویم که هیچ بخشی از حرف‌هایم تاکنون لازم نیست مورد تصدیقِ تحلیل‌گری که در بطنِ تجربۀ عملیِ ضد انتقال قرار دارد قرار گیرد. بلکه برعکس، فکر می‌کنم عاملِ «عینیت » که در اختیار تحلیل‌گر است به او کمک می‌کند تا با کششِ انتقال و ضد انتقال مبارزه کند، کششی که دقیقاً بر این واقعیت مبتنی است که ماهیتِ مشارکتِ او در تعاملش [با بیمار] با ماهیتِ مشارکت بیمار فرق دارد. این امر احتمال آن را که تحلیل‌گر بتواند بر واکنش‌های ضد انتقالی‌اش در جهت پیشبردِ تحلیل غلبه کند افزایش می‌دهد. آنچه رَکِر (1968) از آن به‌عنوانِ «اسطورة وضعیت تحلیلی» یاد می‌کند، یعنی تعاملِ «میان یک فرد بیمار و یک فرد سالم» (ص. 132)، به‌نحوی کنایه‌آمیز، توسط همان افرادی تداوم می‌یابد که می‌گویند تصدیق‌های ضد انتقالی معمول باید بخشی از تکنیک روان‌کاوانه باشد. این دست خودافشاگری‌های معمول [از جانب تحلیل‌گر] ممکن است تمامیت شخصیت درمان‌گر را به بده‌وبستان بکشاند، درست همان‌گونه که در روابط اجتماعی صمیمانه این اتفاق می‌افتد. تصور اینکه تحلیل‌گر در شرایطی از این دست دارای ظرفیت ویژه‌ای است برای مقاومت در برابرِ اشکال روان‌رنجورانة انجام متقابل [روندِ انتقال و ضد انتقال میان بیمار و تحلیلگر]، بایستی مبتنی بر این فرض باشد که سلامت روانیِ تحلیل‌گر را بسیار برتر از سلامتِ روانِ بیمار است. قبولِ واکنش‌های ضد انتقالی نیز غالباً دلالت دارد بر زیادی جدی گرفتن تجربۀ خودآگاهانة درمان‌گر به‌‌بهایِ آنچه پیش‌آگاهانه یا ناخودآگاهانه در برابرش مقاومت شده است. به همین ترتیب، فرض مزبور بر نوعی توانایی خارق‌العادة مختص تحلیل‌گر برای رسیدن به ذات تجربه‌اش از بیمار در عرض تنها چند ثانیه دلالت دارد، حال آنکه بیمار باید ساعت‌ها وقت صرف تداعی آزاد کند تا بتواند به واژه‌هایی برای بیان کامل بخشی از تجربه‌اش برسد. به‌بیان دیگر، تصدیق‌های ضد انتقالی به این وهم دامن می‌زنند که دو طرف در آن عنصر ابهام سهیم‌اند که به رفتار تحلیل‌گر و این راه را برای انواع تعبیرهای موجه و پذیرفتنی که اکنون تقریباً از میان رفته باز می‌گذارد. به‌محض آنکه تحلیل‌گر بگوید چه احساسی دارد، احتمال گونه‌ای افزودگی در سرمایه‌گذاری او روی باورپذیری سخنانش ایجاد می‌شود. این افزودگی در سرمایه‌گذاری است که بیمار احساس و تلاش می‌کند خود را با آن وفق دهد، تا مقاومت متقابل در برابر تعبیرِ مستمرِ بیمار از تجربۀ درونیِ درمان‌گر بتواند بسیار قدرتمند شود.

هرچند تصدیق‌های ضد انتقالی معمولاً به صلاح نیستند، وقت‌هایی هست که قدری بیانگری شخصی و خودافشاگرانه [از جانبِ درمان‌گر] نه‌تنها گریزناپذیر، بلکه مطلوب هم هست[82]. در واقع، وقت‌هایی هست که تنها انتخاب‌های موجود برای تحلیل‌گر عبارتند از طیفی از واکنش‌های از نظر عاطفی یا هیجانی بیا‌نگر. [در این مواقع] رهایی از مخمصه لزوماً نه با گوش فرا دادن امکان‌پذیر است و نه با تعبیر و تفسیرهای مختلف؛ زیرا ممکن است بیمار جوی را به وجود آورد که در آن، هر دو طرف فاصلۀ تحلیلیِ متداول را نالازم، بازدارنده و وسواس‌گونه یا تصنعی تجربه کنند. مادام که محیط و جو تحلیلی به گونه‌ای باشد که بیمار و تحلیل‌گر هر دو بدانند آنچه بین آن‌ها در جریان است، به احتمال زیاد، دربردارندۀ معنایی است که هنوز حرفی از آن به میان نیامده یا کشف نشده، اما نهایتاً کشف خواهد شد، احتمالاً نفع تعاملاتِ میان‌فردیِ بیانگر بیش از ضررش خواهد بود و ممکن است این تعاملات مدتی ادامه یابند، تا بعداً بتوان با نگاهی به گذشته، با حال و هوایی که امید به بهبود را برای بیمار زنده نگه دارد، تعبیر و تفسیرشان کرد. به‌بیان دیگر، پیش از آنکه بتوان عمل تعبیر کردن را به‌نحوی بسنده عاری از معنای ضد انتقالی مخرب انجام داد، ممکن است قدری فاصله بیفتد، تا بیمار مجال آن را بیابد که محتوای مداخله را بشنود و از آن بهره‌مند شود.

دوباره در این‌جا خاطرنشان می‌کنیم که در چنین شرایطی، قرار نیست یکی از طرفین به‌عوضِ تعبیر کردن  صمّ بُکم منتظر بنشیند؛ بلکه استفاده از نوع خاصی از تعامل میان‌فردی خودجوش حداقل شیطنتی است که طرفین می‌توانند به خرج دهند، یا اگر بخواهیم به‌گونه‌ای مثبت‌تر نگاه کنیم، سالم‌ترین نوعِ امکانِ انتقال- ضد انتقالی است که در زمانی خاصی، در اختیارِ درمان‌گر است. این نوع تعاملات میان‌فردی «سالم‌تر» شاید عملاً چیزی در خود داشته باشند که نسبتاً تازه باشد، یا چه‌بسا سرنخی، هرچند ضعیف، در سابقۀ بیمار آشکار کنند که نه پاتوژنیک، بلکه رشدآفرین باشد. اما توجه به این نکته نیز بسیار مهم است که درمان‌گر در تعیین اینکه بیمار این تعامل را چطور تجربه کرده و چه چیزی را [برای او] از گذشته تکرار یا بازتولید کرده است، نباید سکان کار را به‌دست تداعی‌های بعدیِ بیمار دهد.

کاوش سابقه در پارادایم اجتماعی

علاوه بر فاصلۀ نسبیِ خودِ تحلیل‌گر، سلاحِ مهم دیگری که بیمار و تحلیل‌گر در برابر شکل‌های مزمن و آسیب‌زای اجرای انتقال و ضد انتقال در اختیار دارند فهم تکامل‌یابندة سابقۀ بیمار است. این فهم مضامینِ انتقالی و ضد انتقالی را که در تحلیل اجرا می‌شوند در بافت گسترده‌تری که با خاستگاه‌ها سر و کار دارد قرار می‌دهد. این بافت  کمک بی‌اندازه‌ای به بیمار و تحلیل‌گر می‌کند تا خود را از این احساس که هر آنچه در این‌جا و اکنون [تحلیل] می‌گذرد اهمیت و ضرورت دارد خلاص کنند. آنچه به فاصلۀ درما‌ن‌گر و توانایی او برای تأملِ نقادانه بر فرایند تحلیلی کمک می‌کند این است که او، برخلاف بیمار، تداعی‌های خصوصی و شخصی‌اش را فاش نمی‌کند. تواناییِ بیمار برای تأمل بر فرایندِ تحلیل عمدتاً متکی است بر تواناییِ بیمار برای شرح ماوقع، بر مبنای آنچه در گذشته اتفاق افتاده است. این شرح و توضیح، از آن‌جایی که نشان‌دهندة نحوۀ شکل‌گیری و دریافت رابطه‌ای است که ریشه در سابقة خاص بیمار دارد، باورِ بیمار را به این امر راسخ‌تر می‌کند که راه‌های جایگزین ارتباط برقرار کردن او با دیگران به روی او باز است. در این‌جا بار دیگر، آنچه اصلاح می‌شود تحریفی ساده از واقعیت نیست، بلکه سرمایه‌گذاری‌ بیمار در شکل‌ دادن و دریافت تجربة میان‌فردی‌اش به انحاء مختلف است. وانگهی، گذشته نیز نه در قالب سر در آوردن از آنچه واقعاً رخ داده (به آن معنایی که در نظریۀ تروما مطرح است) کاوش می‌شود و نه در قالب کشف آنچه بیمار صرفاً به‌دلایل درون‌روانی خود تصور می‌کند رخ داده است (گذشته‌ای که به‌منزلة فانتزی فهمیده می‌شود). بیمار به‌عنوان مفسر و تعبیرگری قابل اعتماد (و نه لزوماً دقیق) پیشینه‌اش همان کودکی است که تعبیرگر قابل اعتماد از تجربۀ والدینش و به‌ویژه نگاهِ والدینش نسبت به خود است[83]. هم‌سنگ و متناظر دقیقِ دوتایی ترومای کودکیِ ناشی از محیط در برابر فانتزی دوران کودکی با منشاء درونی در نظریه‌های علت‌شناختی[84] دوتایی کاذب واکنش‌ها به خطاهای ضد انتقالی عملی از جانب تحلیل‌گر در برابر گشودنِ انتقالِ محض در وضعیت‌های روان‌کاوانه است که تقریباً هیچ مبنای واقعی ندارد یا صرفاً مبنایی بی‌اهمیتی در واقعیت دارد.   

دریافت بیمار از تعارض موجود در تحلیل‌گر

وظیفۀ تحلیلیِ درمان‌گر، یعنی تمایل او به فهم [سابقة بیمار] از یک سو و واکنش‌های ضد انتقالی او از سوی دیگر، غالباً حسی از تعارضی واقعی را به‌عنوان بخشی از کل تجربۀ رابطه به وجود می‌آورد. من فکر می‌کنم که این تعارض بخشی ناگزیر از احساس‌های بیمار دربارۀ واکنشِ درمان‌گر است. در واقع، یک نوع ظریف از برداشت مفهومی غیر اجتماعی از تجربۀ بیمار در روان‌کاوی متضمن این است که از دیدِ بیمار، تجربۀ تحلیل‌گر چیزی نه پیچیده، بلکه ساده است و نه چندبُعدی، بلکه تک‌بُعدی است. [از دید بیمار] تحلیل‌گر صرفاً انسانی عینی [ابژکتیو]، یا نقاد، یا وسوسه‌گر، یا مرعوب‌کننده، یا بالنده و یا هم‌دل در نظر گرفته می‌شود. هرگونه برداشت مفهومی حقیقتاً اجتماعی از تجربۀ بیمار در روان‌کاوی حاکی از این است که بیمار می‌تواند به‌گونه‌ای موجه طیفی از تمایلات کم و بیش هماهنگ در تحلیل‌گر استنتاج کند که برخی از آن‌ها به‌زعم بیمار خودآگاهانه‌اند و پاره‌ای دیگر ناخودآگاهانه. در چنین مدلی، بیمار به‌عنوان یک مفسر یا تعبیرگر درک می‌کند که تجربۀ تحلیل‌گر، هر چقدر هم که متقاوت باشد، کمتر از تجربۀ خود او پیچیده نیست.

 


[1] Blank Screen

[2] Neurosis

[3] Transference Expression

[4] Ida Macalpine

[5] Theresa Benedek

[6] Countertransference

[7]یا به‌قول معروف، مشتش را باز نکرده است. م.

[8] به‌قول سعدی: چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله‌ور. م.

[9] Lucia Towe

[10] Loewald

[11] Stone

[12] Greenson

[13] Gill; 1979; 1982a;1982b;1983.

[14] Gill and Hoffman; 1982a;1982b.

[15] Sandler

[16] Kohut

[17] Asocial Conceptions of the Patient’s Experience in Psychotherapy

[18] Personal Pesence

[19] Client-Centered Therapy

[20] چنان پر شد فضایِ سینه از دوست/ که فکر خویش گم گشت از ضمیرم    (حافظ). م.

[21] Impersonal

[22] و بیمار هیچ‌گونه اتوریته‌‌ای از جانب او احساس نمی‌کند و گویی می‌تواند هرچه می‌خواهد دل تنگش، بگوید. م.

[23] “im”-personal

[24] Self

[25] The Client’s other Self

[26] Szasz

[27] Neurotic Transference

[28] Sterba

[29] Zetzel

[30] Moore and Fine, 1968.

[31] Dichotomy

[32] یا به‌بیان ساده‌تر، تحریف موقعی رخ می‌دهد که بیمار بخواهد شرایط، رفتارها و واکنش‌ها را مصادره به مطلوب کند. م.

[33] Naïve Patient Fallacy

[34] Ehrenberg, 1982.

[35] Realistic Perception

[36] Strachey

[37] Loewald

[38] Benign

[39] Stone

[40] Kohut

[41] Langs

[42] Co-Actor 

[43] افزودة نویسنده.

[44] Self-Discovery

[45] Rule of Abstinence

[46] Psychotic

[47] Tower

[48] Racker

[49] Selfobject

[50] Transmuting Internalizations

[51] Real Neurotogenic

[52] Distorted Perception

[53] طبق نظر لنگز، با حفظ این چارچوب و مداخله به شیوه‌ای بهینه، درمان‌گر می‌تواند محیط نگه‌دارندۀ امنی برای بیمار فراهم آورد. شرح و توضیحِ لنگز از ماهیت و اهمیتِ این نوع محیط در روند تحلیلی مکمل شرح و توضیح او از اهمیتِ خطاهای ضد انتقالی است؛ به‌گونه ای که او نیز مانند گرینسان، در واقع هر دو شرط [یا وجه] استانداردِ مفهوم لوح سفید را توضیح می‌دهد.

[54] Searles

[55] Racker

[56] Real Relationship

[57] Merton Gill, 1979, 1982a,1982b, 1983; Gill and Hoffman, 1982a; 1982b.

[58] Heinrich Racker

[59] Paula Heimann

[60] Joseph Sansdler

[61] Lucia Tower

[62] Levenson

[63] Issacharoff

[64] Feiner

[65] Ehrenberg

[66] Paul Wachtel

[67] Obstructing

[68] Cognitive Development

[69] Physical Events

[70] Uncertain

[71] Libidinal

[72] Benedeck

[73] Assimilation

[74] Non-intrapsychic

[75] Self-fulfilling

[76] Fatalism

[77] Mutative

[78] Self-interpretive

[79] Transference-driven Provocateur

[80] Oracular

[81] Lipton, 1977b; Gill, 1979; 1982a;Gill and Hoffman, 1982a; 1982b.

[82] Ehrenberg, 1982; Bollas, 1983.

[83]نگاه کنید به: .Levenson 1981; Schimek, 1975, p. 180; Hartmann and Kris, 1945, pp .21-22

[84]Etiological Theories