بازگشت back

«درد ذهنی» و «رنج روانی» به‌مثابه دو موجودیت جدا از هم در تجربۀ بیمار

مانوئلا فلمینگ

مترجم: لیلا بهنیا و مجتبی ارحام صدر / ویراستار: فرید درفشی


 

مقدمه

دانش‌ورزیِ فروید در زیست‌شناسیِ تجربی و کالبدشناسی اعصاب [نوروآناتومی]، پیش از کشفیاتِ پیشتازانه‌اش در حوزۀ ذهن آدمی، احتمالاً بر این دیدگاه اثر گذاشته است که روان‌کاوی نیز می‌تواند از همان نظام فکری که در سایر علوم استفاده می‌شود بهره‌مند شود. از آن‌جایی که از جمله بنیان‌های منطق علمی ارائۀ تعریفی شفاف از مفاهیم است، هدف ما در این‌جا این است که نشان دهیم تعریف دقیقِ «درد ذهنی» و «رنج روانی» چه محاسنی  برای روان‌کاویِ بالینی می‌تواند داشته باشد.

«درد ذهنی» و «رنج روانی» غالباً به‌عنوان دو مفهوم مترادف اطلاق می‌شوند. اما از نظر نویسندۀ مقالۀ حاضر، این دو مفهوم را باید مفاهیمی جدا از هم دید که به انواعِ متفاوتی از تجربۀ عاطفی-هیجانی ارجاع دارند. واضح است که ماهیت «درد ذهنی» از همان آغاز روان‌کاوی موضوعِ تحقیق و بررسی بوده است؛ و «درد ذهنی»، هرچند به‌ندرت به همین نام خوانده شده، مفهومی کانونی در نظریه‌های تحلیلیِ فروید، کلاین و بایون بوده است. درواقع، فروید تکوین و دینامیسمِ «درد ذهنی» را به‌عنوان بخشی از تحقیقاتش دربارة روابط میان سرخوردگی[1]، تعدیل[2] و اندیشه[3] مورد تحقیق و تفحص قرار داده بود. او همچنین دربارة نحوة ارتباط عدم تحمل[4] و سرخوردگی با گریز و عدم نمادپردازی[5] تحقیق کرد. کلاین نیز زمانی که اضطراب‌هایِ اولیة انسان[6] را تعریف می کرد و ساختارهای ذهنی برای مواجهه با این اضطراب‌ها (حالت‌های شیزوئید-پارانوئید و افسرده‌کننده) را بررسی می‌کرد، به موضوعِ «درد ذهنی» پرداخت. بایون دینامیسم‌های تبدیل «درد ذهنی» را به‌عنوان بخشی از نظریه‌اش راجع به تفکر و نیز مؤلفه‌ای از نظراتش دربارۀ پیوندهای عاطفی-هیجانی تشریح کرد.

برای بحث راجع به «درد ذهنی»، نخست باید توضیح مفصل‌تری از برخی مشارکت‌های برجسته در [صورت‌بندی]‌ این مفهوم به‌دست داد. در این خصوص، به مشارکت‌های قبلی نویسنده‌ی مقالة حاضر در مقالاتی که به زبان پرتغالی نوشته شد نیز اشاره شده است[7]. در مقالۀ جدیدی از من که در همین ژورنال به چاپ رسید، به این موضوع نیز پرداخته‌ام که تحلیل‌گر چگونه ممکن است در حین کار درمانی بالینی‌اش بر اثرِ «درد ذهنی» [القاشده از سوی بیمار] آسیب ببیند (فلمینگ، 2005). در این‌جا، پیشنهادی شخصی برای تمایز قائل شدن میان «درد ذهنی» و «رنج روانی» ارائه می‌شود و در عین حال، فوایدِ منظور کردن این تمایز در عمل [درمانی] بالینی تحلیل‌گر خاطرنشان می‌شود.

 

آراء اولیۀ فروید دربارۀ مفهوم «درد ذهنی»

فروید از همان تحقیقات اولیه‌اش دربارۀ روانکاوی (۱۸۹۵؛ ۱۹۵۴)، این موضوع را مد نظر قرار داد که اولین دردی که نوزاد احساس می‌کند دردِ بی‌پناهی[8] است، در آن هنگام که [بند ناف او] از مادر جدا می‌شود و کودک خودش را در غیابِ اساسی دیگری تجربه می‌کند. به این ترتیب، در نگاهِ فروید، این احساس بی‌پناهی وضعیت اولیة نوع بشر[9] است. نام‌گذاشتن بر احساس ضد بی‌پناهی[10] سخن گفتن از نفی آن است، یعنی آن نفی اولیه که ذهن آدمی بر مبنای آن ساخته می‌شود. فروید اولین کسی بود که کشف کرد دستگاه روانیِ ابتدایی[11] ظرفیت فکر کردن به درد یا توضیح آن را ندارد. فروید (1911) اعلام داشت که پس از آنکه ذهن چنین ظرفیتی پیدا کند، باید یک وضعیت ذهنی ثانویه برای رویارویی با «درد ذهنی» در کار باشد: یعنی توانایی تحمل سرخوردگی. فروید همچنین متوجه شد که نبود ظرفیت تحمل سرخوردگی باعث اختلال در عملکرد نمادین[12] و همچنین اختلال در روند تفکر می‌شود.

بعداً فروید (1926) به تمایزی میان درد[13] اضطراب[14] قائل شد: «بنابراین، درد واکنش واقعی به از دست دادن ابژه است؛ در حالی که اضطرب واکنش به خطری است که از دست دادن در پی دارد و با یک جابه‌جایی دیگر، واکنش به خطرِ ازدست دادنِ خود ابژه» (ص. 417) و «سوگواری[15] تحت تأثیرِ آزمون واقعیت[16] رخ می‌دهد؛ زیرا سوگواری مشخصاً از فرد داغدیده این را می‌طلبد که خود را از ابژه جدا و خلاص کند، چون ابژه دیگر وجود خارجی ندارد» (ص. 419). به این ترتیب، از دید فروید، سوگواری به‌طور کلی مفهومی جدا از «درد ذهنی» است، چون نوع خاصی از از دست دادنِ یک ابژه است؛ از دست دادن ابژه‌ای که «دیگر وجود ندارد». این تبیین در مورد ماهیتِ «درد ذهنی» به چالش‌های جدیدی منتهی شد. مثلاً اینکه مؤلفه‌هایی که واکنش ذهن به از دست دادن ابژه را تنظیم یا تعدیل می‌کنند کدام‌اند؟ آیا «درد ذهنی» هم به ویژگی‌های شخصیتی بیمار بستگی دارد و هم به تعامل او با ابژۀ از دست رفته؟

 

بایون و دینامیسم درد ذهنی

در خصوص دینامیسم «درد ذهنی»، آراء و افکارِ بایون در خور توجه است. بایون در کتابش به نام «عناصر روان‌کاوی[17]» (۱۹۶۳) «درد ذهنی» را عنصری کلیدی در آثار روان‌کاوی در نظر می‌گیرد. او نیز هم‌کلام با فروید درد را شرطِ برسازندة[18] روان آدمی می‌دید: «درد نمی‌تواند از شخصیت آدمی غایب باشد»[19] (ص. 74) و نیز: «من درد را یکی از عناصر روان‌کاوی می‌دانم». بنابراین از نگاه بایون، درد هم عنصری است از عملکرد ذهنی و هم عنصری از شخصیت. بایون تکوین و دینامیسمِ «درد ذهنی» را با شدت تحمل یا عدم تحملِ سرخوردگی توسط ذهن مرتبط می‌دانست. از نگاهِ او، مفاهیم سرخوردگی و درد مشابه یکدیگراند. بایون با ابزارهای نظری خود به این دو مفهوم پرداخت، تا بفهمد که چطور یک درد به‌ظاهر تحمل‌ناپذیر پذیرفته، توصیف و در ذهن معنادار می‌شود؟ بایون روان‌کاوی را با پرسش‌های جدیدی دربارۀ ماهیت و دینامیسمِ «درد ذهنی» به چالش کشید. چگونه ذهنی که مورد حملۀ دردِ شدیدِ ذهنی قرار گرفته است از جنون، اظهارات نادرست یا دروغ‌ها فرار می‌کند؟ چه چیزی تحمل «درد ذهنی» را در افراد مختلف و در وضعیت‌های متفاوت بیشتر یا کمتر می‌کند؟ 

پاسخ بایون به این پرسش‌ها شفاف بود: تحملِ «درد ذهنی» عملکردی پیچیده است که به مؤلفه‌های مختلفی که در ذهن آدمی نقش ایفا می‌کنند بستگی دارد. برای مثال، تحملِ «درد ذهنی» به خصلت‌های ذاتیِ خود ذهن و کیفیت و غلبۀ پیوندهایی بستگی دارد که خود را با ابژه مرتبط می‌کنند. از نظر بایون، ذهن [اساساً] همچون ظرفی[20] کار می‌کند که اجازه می‌دهد عواطف و هیجانات دردناک در آن جذب شوند، بی‌آنکه به آن، تا زمانی که فضای ذهنی لازم موجود باشد، آسیبی‌ رساند. بنابراین هیجانات دردناکی که می‌شود آن‌ها را به دستگاه ذهن وارد کرد (از طریق مسیرهای عصبی[21]، همسان‌پنداری فرافکنانه[22] یا سایر مکانیسم‌ها) در ذهن باقی می‌مانند و از طریق مکانیسمی که بایون آن را «عملکردِ آلفا»ی ذهن می‌نامد هضم می‌شوند. این عملکرد می‌تواند به‌اصطلاح «عناصر بتا[23]» را که برای ذهن سمی‌اند تعدیل و به عناصر آلفا بدل سازد که برای اندیشیده شدن توسط دستگاه ذهن مناسب‌اند (بایون، 1963).

مفاهیم مزبور در مدل ظرفی بایون وجود دارد که الهام‌بخش آن مفهوم همسان‌پنداریِ فرافکنانة ملانی کلاین بود. به این ترتیب، تبدیلِ مؤثرِ «درد ذهنیِ» غیرقابل تحمل به دردی که هم تحمل‌پذیر باشد و هم ضمیر خودآگاه بتواند آن را بپذیرد به توانایی دستگاه ذهنی در تبدیل عواطف و هیجاناتِ دردناک وابسته است. به‌باور بایون، این تبدیل می‌‌تواند با روحیۀ عشق (پیوندِ L)، با روحیۀ نفرت (پیوند H)، با روحیۀ میل به دانستن (پیوند  K) یا میل به ندانستن (پیوند K-) و بالأخره با روحیۀ تکبر، بلاهت و یا قدرقدرتی باشد. [فرضاً] غلبۀ نفرت و حسادت باعث تحریکِ حملۀ عملکرد آلفا می‌‌شود. این پدیده ممکن است ارتباط عقلانی با خود را از بین ببرد و ارتباط خود با سوژه‌های زنده را مختل سازد و به‌تبعِ آن، ظرف ذهنی تواناییِ زدودنِ سم ناشی از پر شدن با «درد ذهنی» را از دست می‌دهد.

بایون در مدل خود بر این باور است که ظرفیت دستگاه ذهنی برای تاب آوردن «درد ذهنی»، بیش از همه، به تعامل اولیة میان کودک و ابژۀ مادرانه[24] بستگی دارد. افزون بر این، ظرفیت دستگاهِ ذهنی همچنین به کیفیت روابط خود با سایر ابژه‌ها بستگی دارد، یعنی به پیوندهای عاطفی‌ای که خود برقرار می‌کند تا بتواند شکاف میان خود و دیگران را تحمل کند.

 

آراء پیشینیان دیگر دربارة خاص بودن «درد ذهنی»

روان‌کاوان دیگری نیز مدافع جدایی مفهومی میان «درد ذهنی» و عواطف یا احساسات بوده‌اند. عمدۀ این پژوهش‌گران مفهوم فرویدی کلاسیک «درد ذهنی» را به‌عنوان پدیده‌ای پذیرفته‌اند که بر اثر «[ایجاد] یک شکاف در سپر حفاظتیِ» ایگو حاصل می‌شود و بر نقش عدم تحمل (یا عدم شمول) تجارب دردآور نیز تأکید دارند. در ادامه، برخی از این آراء در خصوصِ «درد ذهنی» به‌اختصار مرور می‌شود.

یکی از تعبیرهای پیشرو در مورد تکوین «درد ذهنی» متعلق به ویس[25] (۱۹۳۴) است که طبق آن، «درد ذهنی» موقعی حادث می‌شود که جراحتی در ایگو وارد شود: «زخمِ بازی که به این ترتیب در ایگو ایجاد می‌شود در قالب درد ذهنی بیان می‌شود[26]» (ص. 12). ویس یکی از اولین روان‌کاوانی بود که بر ضرورت تحقیق دربارة منشاء متفاوت درد (seelenschmerz) و رنج (seelenleid) اصرار ورزید. او همچنین بعداً، به‌تأسی از فدرن[27] (۱۹۲۶) این ایده را مطرح کرد که درد با نیروگذاریِ روانیِ ابژه[28] و رنج با نیروگذاریِ روانیِ نارسیستی[29] پیوند دارد. ساس[30] (۱۹۵۵) «درد ذهنی» را هیجانی ناشی از نحوۀ ارتباطِ ایگو با بدن می‌دید؛ و در مقابل، اضطراب را ناشی از سوگیریِ ایگو به‌سمت ابژه قلمداد می‌کرد. وی همچنین جایگاه درد را در مرز میان ایگو و بدن می‌دانست، یا به‌بیان دقیق‌تر، نتیجۀ شکاف اتحاد میان ایگو و بدن.    

کمی متأخرتر، رمزی و والراشتاین[31] (۱۹۵۸) ضمن پذیرفتن تعریف فروید از «درد ذهنی» به‌منزلة «شکاف در سپر حفاظتی ایگو» این نکته را مطرح کردند که پیوند نزدیکی میان درد اولیه و تجربه‌های ترس [از یک سو] و شدت پدیده‌های اضطراب‌آور متعاقبِ آن [از سوی دیگر] وجود دارد. همچنین اشپیگل[32] (۱۹۶۶) هم خاستگاه‌های جسمی و هم خاستگاه‌های ذهنیِ درد را در نظر گرفت و خاطرنشان کرد که «درد ذهنی» را باید موجودی خاصی تلقی کرد، یا به‌عبارتی، پدید‌ه‌ای متفاوت با پدیده‌های دردناک دیگر، یعنی همان اضطراب. اشپیگل باور داشت که «درد ذهنی» از یک زخم نارسیستی[33] ناشی شده: یعنی آسیبی وارد شده به خود که به غیابِ یک ابژۀ ثابت بیرونی نسبت داده می‌شود و «یک محرک دردِ درونی- نمود ابژۀ ثابت- را ایجاد می‌کند» (ص. 90)؛ درحالی که اضطراب ناشی از نبودِ یک نیاز بیرونیِ گذرا یا یک ابژۀ ارضا‌کننده است (اشپیگل، 1966).

سایرین بیان داشته‌اند که «درد ذهنی» حاکی از «حالاتِ هیجانیِ پراکنده از یک ماهیت آزارنده، نامطبوع و اندوه‌زا» است (والن‌اشتاین[34]، ص. 367، 1973) یا [اساساً] عبارتست از «احساسی شدید و کمابیش ناشناختة نومیدی، اشتیاق و بی‌پناهیِ روانی» (اَختر[35]، ص. 231، 2000). والن‌اشتاین نیز در مفهوم «درد ذهنی» یک ماهیت مرزی می‌دید که به‌لحاظ عملکردی و رشدی میان حوزه‌های بیولوژیکی و روانیِ ذهنی جای دارد.

روان‌کاوهای مکتب فرانسوی به‌طور خاص دربارة نحوۀ ارتباط «درد ذهنی» با لذت/ناخشنودی (unlust) تحقیق کرده‌اند. برای مثال، پانتالیس[36] (۱۹۸۱) باور داشت که میان«درد ذهنی» و ناخشنودی تمایزی آشکار وجود دارد: «درد ذهنی» امری ورای اصل لذت/ناخشنودی است، درحالی که ناخشنودی با یک «تجربۀ عدم رضایت[37]» پیوند دارد. پانتالیس بر ماهیت احساسات دردناک نیز تأکید می‌ورزید: «هر جا درد هست، ابژه‌ای غایب و از دست رفته نیز وجود دارد» (ص.90).  

آنزیو[38] (۱۹۸۵) تفاوت‌هایی میان ناخشنودی و «درد ذهنی» یافت: برخلاف  ناخشنودی که عملکردهای خود را تغییر نمی‌دهد، «درد ذهنی» باعث اختلال در عملکرد خود و تضعیفِ مرز میان ذهن-ایگو و ایگو-بدن و نیز تضعیف مرز میان اید، ایگو و سوپرایگو می‌شود. خشنودی ذهن را از تنش رها می‌سازد و تعادل را دوباره به آن بر می‌گرداند؛ حال آنکه درد تأثیری معکوس بر آن دارد؛ چنان که آنزیو می‌نویسد، درد ذهنی «بر شبکۀ مرزهای تماس فشار می‌آورد، عدم توازن میان زیرمجموعه‌های روانی[39] را کم می‌کند و تمایلی به پخش آن‌ها در تمام جهات دارد و بنابراین دیگر خود به‌عنوان خود وجود ندارد» (ص. 204). مع‌الوصف، این روان‌کاوان مرز تمایزهای واضحی میان «درد ذهنی» و «رنج روانی» برقرار نکرده‌اند.

 

تمایز میان «درد ذهنی» و «رنج روانی»

تمایز میان «درد ذهنی» و «رنج روانی» در روان‌کاوی سودمند است و بنیان‌های نظریِ رسیدن به این تمایز به‌ویژه مدیون پژوهش‌های بایون است؛ یعنی در این گفتة او: «بیماران برای درمان خود مراجعه می‌کنند و من نیز دلم می‌خواهد نظریه‌هایی را راجع به آن‌ها صورت‌بندی کنم و درد آن‌ها را تجربه کنم، ولی رنجشان را نه... شدت درد بیمار بر ترس او از دردی رنج‌آور تأثیر می‌گذارد... درد چیزی است که فرد دچارش می‌شود یا آن را می‌پذیرد، اما [در قالب] رنج تجربه نمی‌شود، مگر در نگاه تحلیل‌گر یا ناظری دیگر» (بایون، 1970، ص. 19). به این ترتیب، بایون قائل به این است که «درد ذهنی» وقتی سر بر می‌آورد که بیمار فاقد توان رنج کشیدن باشد؛ ولی رنج کشیدن با توانایی بیمار برای در بر گرفتن یا شاخ و برگ دادنِ ذهنی به عواطف دردناک پیوند دارد.

هدف اصلیِ مقالۀ حاضر پیش رو نهادنِ این اصل روان‌کاوانه است که «درد ذهنی» اساساً از «رنج روانی» مجزاست و این تمایز در کارهای بالینی ارزش اکتشافی[40] دارد. از این منظر، پیشنهاد نویسندۀ حاضر این است که در تعیین تجربه‌های عاطفی مختلفِ بیمار، از دو اصطلاحِ «درد ذهنی» و «رنج روانی» باید [به‌جا و درست] استفاده شود.

بیمار «رنج روانی» را با خودِ خویش مرتبط می‌سازد ([می‌گوید:] «من رنج می‌برم»)، در حالی که بیماری که «درد ذهنی» دارد آن را به خود یا دیگری نسبت نمی‌دهد (یعنی بیمار هیچ کس یا هیچ رخدادی را مسئول یا علت «درد ذهنی»اش نمی‌داند). این امر متضمن آن است که «رنج روانی» برای توصیف کلامی توسط بیمار مناسب است، برخلاف «درد ذهنی» که عاری از حس است و بیمار ابداً نمی‌تواند آن را به کس دیگری توضیح دهد. در مورد «رنج روانی»، وقتی بیمار از رنج روانی خود با دیگری، یعنی تحلیل‌گر، صحبت می‌کند احساس سبکی می‌کند؛ حال آنکه «درد ذهنی» با ارتباط [کلامی] تناسبی ندارد و ورای لذت یا ناخشنودی است. این ویژگی‌ها نشان می‌دهند «رنج روانی» از طریق دستگاه ذهنی بیمار قابل شرح و بیان است، مثلاً از طریق سوگواری؛ حال آنکه ذهن بیمار در مقابل شرح و توضیحِ «درد ذهنی» مقاومت می‌کند. می‌توان چنین تلقی کرد که «درد ذهنی» یک پدیدۀ عاطفی است که جایگاهِ آن در مرز میان تن و روان است و همچنین متشکل از احساساتِ تعریف‌نشده‌ای است که بیمار قادر به نامیدن یا توصیف مبتنی بر واژگان یا بازنمایی‌ها نیست.

تعریف بالا از «درد ذهنی» در راستای دیدگاه‌های فروید (1997[1926]، ص. 417) است:

آنچه برای ما محرز است این است که درد در وهلة نخست و به‌عنوان امری عادی وقتی رخ می‌دهد که محرکی که بر حاشیه اثر می‌گذارد از خلال ابزارهای سپر حفاظتی علیه محرک‌ها به‌سلامت عبور کند، تا جایی که مثل یک محرک غریزی بلاانقطاع عمل کند.

بایون مفاهیم روشنگرانه‌ای را در مورد عملکرد ذهن آدمی معرفی کرد. در واقع، او مفهوم «عملکرد آلفا» را برای نام‌گذاری بر فرایند ذهنی شدن[41] مطرح کرد که در آن، عناصر خام و اولیۀ «بتا»[42] (که در بیمار به‌صورت «درد ذهنی» سر بر می‌آورد) هضم و به افکارِ شاخ و برگ داده شده تبدیل می‌شود (بایون، 1992، 1962). بنا به‌باور پیروان بایون، مثلاً کسانی مثل لکورس و بوچارد[43] (۱۹۹۷)، «درد ذهنی» را می‌توان چنین توصیف کرد: «تجربه‌ای غیر قابل تحمل و غیر قابل در بر گرفتن [همچون ظرف] که هرچند ذهنی شده است، نمی‌توان آن را با دستگاه روان بیان کرد و در قالب نماد درآورد[44]» (ص. 856).

به‌باور این دو نویسنده، «ذهنی شدن» یک فعالیتِ درون‌روانی است که «به تبدیل و شاخ‌ و برگ دادن تجارب به پدیده‌ها و ساختارهای ذهنی به‌تدریج سازمان‌دهی شده منجر می‌شود که از مرحلۀ بازنمایی (مرحلۀ اول) به مرحلۀ نمادپردازی و انتزاع می‌رسد؛ تحمل و در بر گرفتن روانی [همچون یک ظرف] نقش محوری در این روند دارند: شاهد آن خواهیم بود که شاخ و برگ دادن با ظرفیت روزافزون تحمل، در بر گرفتن و سپس انتزاع پیش می‌رود» (لکورس و بوچارد، ص. 856، 1997). به‌باور این دو، سطوح تحمل یا در بر گرفتن و انتزاع عاطفی عبارتند از «تکانش مختل‌کننده[45]، برونی کردن تکانشی سامان‌یافته[46]، از آن خود کردن تجربه‌ای عاطفی[47] و تداعی معانی انتزاعی- بازتابی[48]» (ص. 857)؛ همچنین ذهنی‌ شدن «استرس‌های درونی و بیرونی، فشار بیش از حدِ تروماتیک[49] و فشارهای درونی را با پردازشِ ذهنیِ تأثیرِ آن‌ها بر بدن و شاخ و برگ دادن بیشتر به آن‌ها جذب می‌کند» (ص. 857).  

به‌باورِ مارتی، د موزان و دیوید[50] (۱۹۶۳) و نیز لوکوئت[51] (۲۰۰۲) کانال‌های بیان شاخ و برگ دادن ذهنی که از سطوح ساده‌تر به‌سمت سطوح پیچیده‌تر جریان می‌یابند عبارتند از فعالیت بدنی و حرکتی، خیالی و کلامی.

چارچوب مفهومی بایون بنیان نظر ارائه شده در اینجاست، مبنی بر اینکه «درد ذهنی» از تجارب تروماتیک (عناصر بتا) نشأت می‌گیرد که برای شاخ و برگ دادن ذهنی مناسب نیستند. این فقدان شاخ و برگ تجارب تروماتیک اجازه نمی‌دهد آن‌ها در قالب محتواها و ساختارهای سطوحِ عالی‌ترِ پیچیدۀ ذهنی ساخته شوند، ساختارهایی مانند نمادسازی، از آن خود کردن تجربۀ عاطفی، و تداعیِ انتزاعی؛ به این معنا که عملکردِ «آلفا»ی مورد نظر بایون فعال نمی‌شود و عناصر سمیِ «بتا» به همان شکل باقی می‌ماند و به شکلِ «درد ذهنی» بیان می‌شود.

درمقابل، «رنج روانی» نتیجۀ یک تجربۀ منفی است که ذهن آن را تحمل کرده و از طریق «عملکرد آلفا»ی دستگاه ذهن نمادین شده است. بنابراین، برای درکِ ریشۀ «رنج روانی» و «درد ذهنی»، در نظر داشتن این نکته سودمند است که برای درد عاطفی در هر بیمار، یک آستانۀ مشخص وجود دارد و همین آستانه است که تجربۀ تروماتیک را که به «درد ذهنی» و «رنج روانی» منتهی می‌شود رقم می‌زند. همچنین در نظر گرفتن این ایدة آستانه پذیرش یک واکنش دووجهی[52] تحمل یا عدم تحملِ درد (در حدود آن یا خارج از حدود آن) از سوی ذهن است.

 

نمونۀ بالینی

اکنون برای روشن ساختن بیان«درد ذهنی» و «رنج روانی» توسط بیماران در روند درمان روان‌کاوی، چند مثال بالینی آورده می‌شود.

ماریا[53] زنی 32 ساله است. مجرد و روان‌شناس است. ماریا شرح می‌دهد که در نوجوانی و زمانی که پدر و مادرش در حال جدا شدن از یکدیگر بودند، اقدام به خودکشی کرده بود. او همیشه با مادرش زندگی کرده است. موقعی که برای اولین بار جهت درمان روان‌کاوی به مطبم مراجعه کرد، از این گله‌مند بود که همیشه احساس پوچی و نومیدی می‌کند. در یک جلسۀ درمانی، به من چنین گفت: «امروز با گریه از خواب بیدار شدم... وقتی را به‌یاد آوردم که طفلی بودم و کسی کنار گهواره‌ام نبود... مادرم تنها زندگی می‌کرد، چون پدرم در یکی از مستعمرات پرتغال در آفریقا به‌عنوان یک سرباز علیه ارتش آزادی‌بخشِ آن مستعمره می‌جنگید... مادرم را به‌یاد می‌آورم که در یک اتاق تاریک می‌ایستاد و اصلاً تکان نمی‌خورد... فکر می‌کنم خیلی احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کرد و از آن می‌ترسید که پدرم دیگر هرگز برنگردد. آنگاه به گریه می‌افتادم و هزاران تصویر از آن زمان به ذهنم هجوم می‌آورد... بعدها، هرچند باز هم رنج می‌کشیدم، دیگر گریه نکردم و قدری سبک شدم».

این مورد نمونۀ بارزی از «رنج روانی» است که واژگانی برای بیان رنج یافته است و واژگان انتخاب‌شده از سوی بیمار به عواطف، تصویرها و خاطرات ارجاع می‌دهند. حال شرحی متضاد [با شرح قبل] را از یک جلسۀ دیگر با همان بیمار می‌آورم.

ماریا: گاه احساس می‌کنم که انگار فلج شده‌ام؛ احساس می‌کنم در درونم آشوبی  است... یک آشوب سرد. در این مواقع، خودم هم نمی‌دانم چه احساسی دارم یا اصلاً چرا چنین احساسی دارم؛ این احساس را نمی‌شود با هیچ تصویر یا خاطره‌ای مرتبط کرد. انگار که حسی سفید است؛ حسی یخی... همیشه این احساس را داشته‌ام، اما همیشه انگار یک ابر یا یک ماسک هست که چیزی را می‌پوشاند... چیزی احساس می‌کنم... یک دردِ دائمی که نمی‌دانم چطور باید تعریفش کنم. دوست دارم شما آن «چیز» را برای من توضیح دهید...

تحلیل‌گر: اسم آن چیز چیست؟

ماریا: اسمش را نمی‌دانم... همین قدر می‌دانم که برایم بد است... چیز بدی که برایم غیرقابل تحمل است.

تحلیل‌گر [پیرو احساساتِ ضد انتقالی خودم، خطر می‌کنم و نامی بر آن می‌گذارم]: شاید، نام آن چیز بی‌پناهی باشد.

ماریا: بله! بی‌پناهی! مثل احساس دیدن خودم است که در یک فضای خالی شناورم. الآن به‌خاطرش می‌آورم، وقتی که مادرم با من بازی می‌کرد و مرا به هوا می‌انداخت، احساس وحشت زیادی می‌کردم، چون فکر می‌کردم انگار سیاره‌ای هستم که در فضای بیکران گم شده‌ام و هیچ کس هم نیست که من را نگه دارد، بدون هیچ حد و مرز یا شکلی که به من آسیب برساند، منی  که انگار در یک فاصلۀ خیلی دور گم شده‌ام.

 

این شرح و توضیح ماهیت «درد ذهنی» را که سکوت‌ها و نوعی ناتوانی از استفاده از واژه‌ها یا تصویرها بر آن سایه انداخته روشن می‌سازد. همچنین نشان می‌دهد پیشنهاد تحلیل‌گر [برای توصیفِ احساسی که بیمار نمی‌تواند آن را شرح دهد] می‌تواند به بیمار کمک کند که «درد ذهنی» را به «رنج روانی» تبدیل کند؛ یعنی به بیمار کمک کند تا برای بیان آنچه قبلاً دردی بدون اسم بوده و اکنون رنجی است که می‌توان آن را با تصویرها و بازنمایی‌ها به دیگری انتقال داد واژه‌ای پیدا کند.

 

مدلی برای درد ذهنی

فروید چنین تصور می‌کرد که بین عملکرد دستگاه ذهن و عملکرد سایر دستگاه‌های بیولوژیکی، باید شباهت‌هایی وجود داشته باشد، حتی اگر اعمال ذهن عملکردهای به‌مراتب پیچیده‌تری داشته باشند. به این ترتیب، فروید واکنش ذهن به محرک‌های بیرونی را تابع آستانه‌های تحمل تصور می‌کرد. برای مثال، وقتی سرخوردگی از حد آستانه‌اش عبور کند، باعث فلج شدنِ دستگاهِ ذهن می‌شود. بنا به نظر بایون (1962)، فلج شدن فرایند ذهنی ناشی از آسیب‌های ایجادشده در تواناییِ تبدیل‌کنندگیِ ذهن است که با فقدان ظرفیتِ آن برای هضم و تبدیلِ بتا یا عناصرِ نااندیشیدنی به عناصرِ آلفا یا عناصر ساختارمند بیان می‌شود. این فلج شدن عملکردِ آلفا نتیجۀ [توان] ناکافی برای تحمل «درد ذهنی» است.

در واقع، تجربۀ بالینی به من نشان داده است که درد ذهنی بیمار فقط در فضای روان‌کاوانه می‌تواند ظرفی بیابد، یعنی در فضا و زمان یک رابطۀ بلندمدت با یک دیگریِ قابل اعتماد و در دسترس [=تحلیل‌گر]؛ زیرا تحلیل‌گر قدرت تخریبگریِ دردِ ذهنیِ بیمار را تلافی نمی‌کند یا به خود اجازه نمی‌دهد که از آن آسیب ببیند. در چنین وضعیت‌هایی که فضای تحلیلی به فضایِ بحث و جدل[54] تبدیل می‌شود، درد ذهنی همچون «ناگفته‌ای» سر بر می‌آورد که باید «گفته شود»: سکوت طولانیِ بیمار جستجوی بی‌کلام شنونده‌ای است که بتواند با او به تعامل در آید یا تکوین «درد ذهنی» بیمار را از نو شکل دهد. بیماران با استفاده از انتقال از تحلیل‌گر کمک می‌گیرند تا در فضایی جدید، فرصتی دوباره برای رهایی از ترومایی یابند که باعث «درد ذهنی» آن‌ها شده است. درمان ساختنی متقابل است که شامل زحمت جستوی واژه [برای توصیف حال و احساس بیمار] و به‌قول بایون، تغییر بتا به آلفا می‌شود.

«درد ذهنی» ممکن است چنان نامتمایز[55] باشد که بیمار تصور کند در «جایگاهِ» چنان دور و پرتی قرار گرفته که درد ذهنی‌اش را منکر شود؛ و حتی ممکن است اجازه ندهد که تحلیل‌گر کلمۀ «درد» را به‌کار برد، زیرا «آنچه می‌تواند به اشتراک گذاشته ‌شود نه درد، بلکه دفاع در برابر آن است» (آنزیو، 1985، ص. 204). [در این میان] تحلیل‌گر غالباً شهودی از «درد ذهنی» دارد که خود بیمار ابداً به آن ارجاعی نمی‌دهد.

بایون روان‌کاوی را عمدتاً رشد و توسعة یک رابطۀ ظرف و مظروفی می‌دید که توأمان از مکانیسم‌های انتقالی و ضد انتقالی استفاده می‌کرد: تحلیل‌گر ظرف و عملکرد آلفای خود را [در اختیار بیمار] قرار می‌دهد، تا بیمار بتواند محتویات غیر فکری[56] ذهنش  را که با «درد ذهنی» در پیوند‌ند هضم کند. تحلیل‌گر همچنین با استفاده از عملکرد آلفا، محتویات «درد ذهنی» را به خود بیمار بر می‌گرداند، اما اکنون به شکلی که قابل تحمل باشد و رنج بیش از حد آن سم‌زدایی شده باشد؛ در نتیجه، در فرایند جستجوی خود درونی [بیمار] شرایط شناختی، هیجانی و عاطفی‌ای برای رشدِ خودانگیختة هیجانیِ بیمار خلق می‌شود.  

استفاده از مفاهیمی که از «درد ذهنی» و «رنج روانی» در اینجا ارائه شد چندین فایده برای روان‌کاوی بالینی به‌دنبال دارد. تحلیل‌گر پس از شناساییِ «درد ذهنی» به‌عنوان یک ویژگی عاطفی یا هیجانی اساسی در بیمار، باید تلاش کند فرایند تحلیلی را به‌سمت تبدیل «درد ذهنی» بیمار به اسطوره‌های سازمان‌دهی‌‌شدة جدید، و نه جستجو برای یافتن معنای دقیقِ «درد ذهنی»، سوق دهد. چون تحلیل‌گر خود را به‌عنوان ظرفی از عواطف ذهنیِ دردناک [در اختیار بیمار] قرار می‌دهد، باید آستانۀ تحملش را نسبت به «درد ذهنی» بالا ببرد، همان‌طور که در مقاله‌ای جدید توسط نگارنده (فلمینگ، 2005) به‌تفصیل بحث شده است. درمانِ تحلیل‌گر باید به گشودن دینامیسم نشانه‌شناسی[57] بینجامد؛ به‌عبارتی، تحلیل‌گر باید بتواند آنچه را که بیمار به‌خاطر درد ذهنی‌اش- یا همان عملکرد آلفا-رؤیای بایون- قادر به تجسمش نیست تجسم کند، تا [بیمار] بتواند به ویژگی‌های موسیقایی فضای درمانی گوش سپارد؛ و بتواند شک و عدم قطعیت موجود در یک رابطة متشکل از بحث و جدل عاطفی را که تحت سلطة درد ذهنی است تحمل کند.     

 


[1] Frustration

[2] Modification

[3] Thought

[4] Intolerance

[5] Non-Symbolization

[6] Primordial Anxieties

[7] Fleming 2003 a_c; Amaral-Dias & Fleming, 1994, 1998; Pinheiro et al., 2001, 2003.

[8] Helplessness

[9] Primordial Condition of the Human Species

[10] Non-helpless

[11] Primitive Psychic Apparatus

[12] Symbolic Function

[13] Pain

[14] Anxiety

[15] Mourning

[16] Reality-testing

[17] Elements of Psychoanalysis

[18] Constitutive Condition

[19] مرد را دردی اگر باشد خوش است               درد بی دردی علاجش آتش است    مولوی. م.

[20] Container

[21] Somatic Pathway

[22] Projective Identification

[23] Beta Elements

[24] Maternal Object

[25] Weiss

[26] حذرکن ز زخم درون‌های ریش    که ریش درون عاقبت سر کند (سعدی). م.

[27] Federn

[28] Object Cathexes

[29] Narcissistic Cathexes

[30] Szasz

[31] Ramzy and Wallerstein

[32] Spiegel

[33] Narcissistic Lesion

[34] Valenstein

[35] Akhtar

[36] Pontalis

[37]Experience of Dissatisfyingness

[38] Anzieu

[39] Psychic Subsystems

[40] Heuristic Value

[41] Mentalization

[42] Raw Beta Element

[43] Lecours and Bouchard

[44] یا رب این چه استغناست؟ وین چه قادر حکمت است/ کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست. حافظ. م.

[45] Disruptive Impulsion

[46] modulated Impulsion Externalization

[47] Appropriation of Affective Experience

[48] Abstract-reflexive Meaning Association

[49] Traumatic Excesses

[50] Marty, de M’Uzan and David

[51] Luquet

[52] Bimodal Response

[53] Maria

[54] Contention

[55] Undifferentiated

[56] Non-thought Contents

[57] Semiotic Dynamics