درد ذهنیِ روانکاو: یک دیدگاه شخصی
مانوئلا فلمینگ
مترجم: لیلا بهنیا و مجتبی ارحام صدر / ویراستار: فرید درفشی
مقدمه
درد ذهنی بُعد مهمی از ارزیابیِ بیمار و همچنین روند کلیِ روانکاوی است. نکتۀ عجیب اینکه غالباً در کتابها و مقالات روانکاوی، به موضوعِ درد ذهنی چندان پرداخته نشده است. من در اینجا، برای ارزیابیِ انتقادی جنبههای مختلف دردِ ذهنی که تحلیلگر در روند درمان بالینی روزمرهاش دستخوش آن میشود، از تجربههای شخصیام بهعنوان یک روانکاو سود بردهام. مختصر اینکه [در این مقاله] پژوهشهای قبلی دربارة این موضوع را بررسی میکنم و میکوشم به پرسش دو وجهیِ زیر پاسخی شخصی بدهم:
روانکاو چطور باید با درد ذهنیِ منتقل شده از بیمار به تحلیلگر مواجه شود و نیز میزان تحمل تحلیلگر در برابر درد ذهنی چگونه میتواند بر توفیقِ روند روانکاوی مؤثر واقع شود؟
غلبه بر مقاومت بهمنظور ایجاد تغییر، با خود، درد ذهنی به همراه دارد
وقتی بیمار از تحلیلگر درخواست کمک میکند، تحلیلگر از یک سو میداند که بیمار توقع تغییر در عواطف و هیجاناتش، در روند فکریاش و در کفایتش در مقابل چالشهای زندگی دارد؛ و از سوی دیگر، تحلیلگر این را نیز درک میکند که بیمار در برابر همین فرایندهایی که مسیر را هموار میکند تا او به تغییراتِ مد نظرش نایل آید مقاومت میکند (1-3). بهویژه، وقتی بیمار دچار آسیبشناسیِ روانیِ شدید باشد، میزان مقاومت به این تغییر بسیار زیاد است، زیرا از آنجایی که مؤلفۀ روانپریشانه [یا سایکوتیک] بر شخصیتِ بیمار حاکم است، بیمار از کل درد ذهنیاش اجتناب میکند، حتی اگر بهبهای فدا کردن سلامت عقلش باشد (4-6).
من نیز مانند مک دوگال[1] (7) غالباً این را از خود میپرسم که آیا اساساً باید روانکاوی بیمارانی را بپذیرم که مقاومت زیادی در روند تحلیلی از خود نشان میدهند یا خیر؟ این پرسش را از این جهت مطرح میکنم که بهباور من، تحلیلگر قانوناً این حق را دارد که وقتی پیشبینی کند که کار کردن با یک بیمار تقریباً غیر ممکن است، یعنی ریسک این کار فراتر از حد تحمل تحلیلگر باشد، یا تحلیلگر را در معرضِ آسیب رساندن به خود درونیاش قرار دهد، یا حتی بیم آن رود که تحلیلگر خود را در معرض خشونت فیزیکی از جانب بیمار قرار دهد، میتواند از پذیرفتن او امتناع ورزد. با این همه، من همیشه این را مد نظر دارم که رنج کشیدن از درد ذهنی مربوط به بیمار جزئی از حرفۀ روانکاوی است. برای من، یک راه مناسب برای روبرو شدن با این مشکل، بهتأسی از توصیۀ پانتالیس[2] (۸:۲۹۴)، وقوف همیشگی به درد ذهنی خودم و تلاش برای تعبیر آن است. پانتالیس میگوید: «تحلیلگری که درد ذهنی خود را نادیده بگیرد، اصولاً نمیتواند تحلیلگر مؤثری باشد؛ به همین ترتیب، تحلیلگری که لذت را، چه ماهیتی جسمانی داشته باشد چه ذهنی، نادیده بگیرد، ابداً نمیتواند به تحلیلگری ادامه دهد».
رؤیاها و درد ذهنیِ ضد انتقال
شماری از روانکاوان دربارۀ درد ذهنی قلم زدهاند که نوشتههای آنان عمدتاً از تجربۀ درمانهای بالینیِ خودشان منشأ میگیرد (9-12). برای مثال، مانسیا[3] (۹:۱۱۵) میگوید:
بهعنوان بخشی از تجربهام به عنوان یک تحلیلگر، در کنار تجارب مختلف از سر کنجکاوی، همواره تلاش کردهام لذتم از بودن در کنار بیماران و نیز احساساتی دیگر را با آنها سهیم شوم، احساساتی مثل پرس و جو کردن و [چه بسا] احساس افسردگی که گاه ممکن است باعث درد ذهنی شود.
از دید من، تحلیلگر از این نگرش بهرههای زیادی خواهد برد که همان هیجانات دردناکی را که بیمار گزارش میکند احساس کند. این کار از طریق ضد انتقال، از طریق رؤیاها یا ازطریقِ خودآگاهی به واکنشهایی ظریف در طول جلسات تحلیلی حاصل میشود، واکنشهایی چون احساس خوابآلودگی، ناتوانی در فکر کردن، احساسات عجیب و غریب یا احساس منگی، رفتار تصنعی و مواردی از این دست. تشخیص احساسات و هیجانات ضد انتقالی توانایی بسیار مهمی برای تحلیلگر است که با تجربیات بالینی بیشتر میشود و ابزاری کلیدی در حرفۀ روانکاوی بهشمار میآید.
من اکنون یک رؤیای شخصی/ یا کابوسی را بهخاطر میآورم که مرا بهویژه به این موضوع آگاهتر کرد. فضای فیزیکیِ رؤیای من مطب خودم بود. چشمانم را باز کردم (که در منطق رؤیا، حاکی از این بود که من خوابم برده بود). پشت سر بیماری که روی کاناپه دراز کشیده بود روی صندلیام نشسته بودم. طولی نکشید که متوجه شدم تعدادی از صندلیهای داخل مطب متعلق به مطب کناری است (که همکارانم در آن کار میکنند). این موضوع حاکی از آن بود که کس دیگری در مطب من بود. ناگهان بسیار ترسیدم و در همان لحظه، بیمارم از سر جایش بلند شد و حالتش طوری بود که انگار خیز برداشته تا من را بزند (از آن نوع دستکشهایی به دست داشت که در فیلمها قاتلها دستشان میکنند). وحشت کرده بودم؛ احساس میکردم که میخواهد مرا بکشد. سپس صحنه عوض شد و در حالی که درد و ترس زیادی را تحمل میکردم، میدیدم که تمام میز و صندلیهای مطبم تکهپاره شده است. در عالم رؤیا، به خودم گفتم: «اصلاً چنین چیزی ممکن نیست، من دارم خواب میبینم، همهاش رؤیاست». این [گفتگوی درونی در عالم رؤیا] قدری آرامترم کرد. در این موقع، از خواب بیدار شدم؛ چند لحظهای گیج و منگ بودم و نمیدانستم که آیا واقعاً چنین چیزی اتفاق افتاده یا همۀ آن فقط خواب و رؤیا بوده است.
در آن لحظه، تداعیهایی که به ذهنم رسید مربوط به یکی از بیمارنم بود که دچار آسیب روانی شدیدی بود. درمان او بهویژه از این جهت خیلی مشکل بود که هیجانات ضد انتقالی بسیار شدیدی را در من ایجاد کرده بود.
این کابوس برای من نمونهای بارز از یک رؤیای ضد انتقالی است. من با آن دسته از روانکاوانی که این نوع از رؤیا را قدم مهمی در تبدیلِ[4] پدیدههای عاطفی که در رابطۀ بیمار- تحلیلگر به وقوع میپیوندد میدانند همعقیدهام (۱۶-۱۳). همچنین با تعبیر ارائهشده توسط بارال و فرو[5] (۱۶:۸۱) مبنی بر اینکه این رؤیاها جایگاه درد را در رابطۀ میان بیمار و تحلیلگر آشکار میکنند همنظرم:
اندیشیدن به این نوع از رؤیاها میتواند شگرد سودمندی باشد در روشن ساختن تحرک درونیِ ذهن تحلیلگر، هیجانات موجود در برهمکنش درمانی و نیز نحوۀ پرداختن تحلیلگر به پذیرش، جذب[6]، هضم[7] و تبدیلِ هیجاناتی که توسط بیمار ایجاد شده است.
بنابراین رؤیایی را که من دیده بودم میتوان بهمنزلة رخدادی قلمداد کرد که به تبادلی هیجانی که میان من و بیمارم در جریان بوده است مرتبط میشود. این رؤیا فرصتی را در اختیار من گذاشت تا بر مشکلاتی که با آن بیمار داشتم تأمل کنم و نیز فقدان تحمل خودم را در برابر هیجانات دردناکی که آن بیمار در من ایجاد میکرد ارزیابی کنم. این رؤیا بهطور کلی تحرکات ضد همسانپنداری فرافکنانة[8] مرا آشکار میکرد و در این مورد خاص، آرزوی مرا برای خلاص شدن از آن بیمار که در یک واکنش آینهوار، میخواست کار و فعالیت مرا بهعنوان یک روانکاو «بکُشد»، نشان میداد.
تغییر روانشناختی: ضد انتقال و درد ذهنی
تحلیلگر برای آنکه بتواند هیجانات بیمار را تبیین کند و تغییر دهد، باید درد ذهنی ناشی از هیجانات ضد انتقالی را بپذیرد، احساس کند و تاب آورد. به این منظور، تحلیلگر باید بتواند ظرفیتهای ذهنی خود را برای تبدیل، یا بهقول بایون (17) «تخیل[9]» و «عملکرد آلفای رؤیا[10]» را فعال کند. بایون (17) نیز بر این نکته تأکید داشت که انتظار داریم قدرت پذیرش و تفسیر درد ذهنی در تمام روانکاوان موجود باشد. من خود به نظر کیپر[11] (۱۷) تأسی میکنم که معتقد بود تحلیلگر بهمحض آنکه درد ذهنی را احساس کرد، نباید وسوسه شود که خود را یکسره از رنجِ آن رها کند و در نتیجه، نتواند اهمیت و دلالت آن را بررسی کند و به این ترتیب، در تحقق اهدافِ درمانیِ بلندمدت بیمار وقفه بیندازد.
بنابراین تحلیلگر برای آنکه بتواند نقش خود را بهعنوان عامل تغییر ایفا کند، باید تلاش کند میزان تحمل خود را در برابر درد ذهنی بالا ببرد. به این منظور، او باید به واقعیت درونیِ خود نگاه بیندازد و آن را تعبیر و تفسیر کند، چون همانطور که مکدوگال هشدار داده است، ضد انتقال شالودۀ نارسیستیِ[12] تحلیلگر را زیر سؤال میبرد.
این امر برای بیمارانی که به آسیبهای روانی شدید دچارند، ممکن است فرایندی زمانبر باشد که هم شامل ظرفیت صبر و شکیبایی برای آنکه بیمار بتواند طرز فکر جدیدش را شرح و تفصیل دهد میشود و هم شامل نیاز تحلیلگر به ارزیابی و احتمالاً تعدیل عواطف و احساساتش (7). من قویاً باور دارم که تحلیلگر باید از مشاهده و تعبیر فراتر برود: او در تعامل با بیمار، همچون یک «رقص دو نفره»، باید نقش بازیگر اصلی را ایفا کند (۱۷). این امر مستلزم عبور کردن از همسانپنداریهای فرافکنانه است که رابطۀ تحلیلگر-تحلیلشونده را به یک واحد منفرد تبدیل میکند و این رکن حقیقی تغییر است. تحلیلگر که خود جزئی از پیوند [میان خود و بیمار] است، باید بتواند [پس از حصول نتیجه] آن را ترک کند (با این اندیشه که «این رابطه شامل من میشود، اما به من مربوط نمیشود») و نیز باید بتواند ضد انتقالِ خود را شرح دهد و تعبیر کند.
تبدیلهایی که در تحلیلگر رخ میدهند (یا بهقول بایون (17، 19) تا) [به مؤلفههای متعددی] بستگی دارد، از جمله انعطاف عملکردهای ظرفیِ او[13]، یعنی ظرفیت او برای پذیرش و بهدوش کشیدن محتواهای [روحی و هیجانیِ] تحلیلشونده (ظرفیتهای پذیرشی[14])، کیفیتِ عملکرد تخیل او (ظرفیت تبدیلکنندگی- یا عملکرد آلفایِ رؤیا- به این معنا که بتواند هیجانهای اصلی[15] یا آشوب هیجانی را به افکار [قابل بیان] تبدیل کند)، ظرفیت او برای شرح ضد انتقال و میزان تحمل او در برابر درد ذهنیِ شدید (17، 19).
بنابراین آنچه ضرورت دارد انجام کاری است که من «ساماندهی تعبیری[16]» مینامم، یعنی تصمیم دربارۀ اینکه چه چیز را باید تعبیر کرد، چرا باید تعبیر کرد، تا چه اندازه باید آن را تعبیر کرد تا بتوان با بیمار ارتباط گرفت و کِی و چطور باید این تعبیر را برای بیمار آشکار کرد. گام آخر در نظر گرفتن حالت ذهنی بیمار است: تحمل زیاد یا کم او در برابر پریشانحالی[17] (حالت PS، نگاه کنید به: (17، 19))، ظرفیت ادغامش[18] (حالت D، نگاه کنید به: (17، 19)) و میزان تحملش در برابر درد ذهنی، یعنی آن میزان حقیقتی که بیمار دربارۀ خود میداند و میتواند آن را قبول و هضم کند.
دینامیسمِ فرایند تبدیل که با انتقال و ضد انتقال مرتباط است، به کمّ و کیف هیجاناتی که در اینجا و اکنون جلسۀ روانکاوی در جریاناند بستگی دارد. من با الهام از بایون (19) این نکته را مطرح میکنم که تحلیلگر باید بتواند تبدیلهایی را رقم بزند که از فهم به بازنمایی[19] برسد. این شامل تحمل در برابر تردید، تحمل در برابر نبودِ یقینِ کامل و تحمل در برابر درد ذهنی میشود. سایر مقتضیات [برای تحقق این منظور] عبارتند از عشق به [روشن شدن] حقیقت، قابلیت زیباییشناسانه، و داشتن استقلال رأی در مقابل نظریهها همانگونه که بایون (19) را سوق داد تا توصیه کند: «بدون میل، بدون خاطره و بدون فهم».
تجربۀ بالینیام این را به من میگوید که اشباع شدن ذهنِ تحلیلگر با چارچوبهای نظری صلب میتواند به کاهش انعطافِ تحلیلگر بهعنوان پذیرنده[20] [هیجانات بیمار] و نیز کاهش ظرفیتهای او برای مشاهده/ تبدیلگری/ خلق واقعیتی جدید [برای بیمار] منتهی شود. واضح است که امتناع تحلیلگر از بهکار انداختن شم خود بهمنزلة ماحصل اتکای سفت و سختش به نظریهها و مدلها میتواند بهجای مظروف، چنته[21] (ظرف) تحلیلگر را انباشته کند (2، 17، 20-23). بر رابطۀ میان تحلیلگر و تحلیلشونده باید پیوندهای K (دانش[22]) و L (عشق[23]) حاکم باشد. این دو عوامل ایجادکنندۀ تغییر در یک مدل رشداند؛ مدلی که در آن، تحلیلگر [محیط] نگهدراندهای ایجاد میکند، یا به عبارت دیگر، ظرفی میشود که محتواهایِ [ذهنیِ] بیمار را میپذیرد و تبدیل و دگرگون میکند تا به شکلی جدید به بیمار بازگرداند، به شکلی که بیمار تا قبل از آن نمیتوانست خودش به این شکل به آن فکر کند.
نمونهای بالینی از درد ذهنیِ تحلیلگر
اکنون برای روشن کردن درد ذهنی تحلیلگر، بهویژه زیر نقابهای مختلفی که درد ذهنی ممکن است در طی روندِ تحلیلی به خود بگیرد، بخشهایی از تحلیل خود را دربارۀ یکی از بیمارانم ارائه میکنم. چکیدۀ این تحلیل در زیر ارائه میشود.
بیمار مردی بیست و شش ساله بود. او دانشجوی فوق لیسانس بود که بهخاطر «مشکلاتی که اخیراً بهسبب اعتیاد به داروهای تجویزیاش پیدا کرده بود»، به مطب من مراجعه کرد. مشکل او از 18 سالگیاش شروع شده بود. به این ترتیب، او به آن اختلالی مبتلا بود که غالباً به این بحث منتهی میشود که آیا اساساً بهره جستن از روانکاوی بهعنوان رویکردی مناسب در این زمینه درست است یا خیر. در واقع، این یک وضعیتِ بالینی است که تحلیلگر خود میداند مشکلاتِ فنیِ جدیای را بهدنبال دارد و برای بیمار نیز در شرح وضعیتش مشخصاً ایجاد اشکال میکند.
علائم بیماری حول وابستگی روانشناختی او به داروهای مخدر سامان یافته بود. طولی نکشید که بیمار علائم آسیب روانی شدیدی از خود نشان داد که با ویژگیهای شیزوئید-پارانوئید در ارتباط بود (و پیش از اعتیاد به دارو در او وجود داشت)، ویژگیهایی که سر و کار داشتن با آنها از طریق روندی انتقال[24] مشکل بود. روند درمان، بهویژه طی دو سال اول، بهخاطر برونریزیها و درونریزیهای روانی که مدیریت آنها مشکل بود شدیداً چالشبرانگیز شد.
اعتیاد بیمار به داروی مخدر تماس او با واقعیت را تغییر داده بود. در سالهای اولیۀ تحلیل، [رفتار او] طوری بهنظر میرسید که انگار تحت سلطة وهمی به سر میبرد که با داروهای تجویزیِ او در هم آمیخته [و وضعیتش آشفتهتر شده] بود (بیمار غالباً به من میگفت: «من داروی مخدر هستم!»). این [ذهنیت] او را یکسره در دنیای توهمی قدرقدرتی فرو برده بود که دلیل آن مکانیسمهای دفاعیِ بسیار قوی و نیز این وهم بود که اثراتِ زیانبارِ داروها بر او تأثیری ندارد.
او توقع داشت روانکاوی بتواند مشکلی را برای او حل کند که بهزعم خودش، نه ناشی از خود او، بلکه ناشی از بیکفایتی دیگران در نسبت با او بود. ویژگیهای هیجانی در این بیمار رنگ و بوی احساس قدرقدرتی و خودشیفتگی داشت که با احساساتی نظیر بیاعتمادی، رشک، حسادت، ظلم و تلافیجویی نسبت به دیگران بیان میگردید. فانتزیهای قدرقدرتی او در طی جلسههای تحلیل، یعنی در رابطه با تحلیلگر، اِعمال میشد. او خود را از تعبیرهایِ تحلیلگر کاملاً معاف میدانست و چندین بار تلاش کرد به رابطۀ میان تحلیلگر-تحلیلشونده حملهور شود.
مشکل عمدهای که من در این تحلیل داشتم عدم تحمل شدید در برابر احساس سرخوردگی و نیز در برابر هر نوع درد ذهنی بود. دروغهای بیمار به آنچه در زندگیاش تجربه میکرد شکل داده بود و این مسئله باعث تحریک شدیدِ پدیدههای ضد انتقالی در من میشد. متوجه شدم که علامت بیماری (اعتیاد به دارو) بهمثابه یک ابژۀ مادرانه در او نهادینه شده بود، ابژهای که نابود و به یک ابژۀ بدخیم (سمی) تبدیل شده بود. در عین حال، اعتیاد برای بیمار ابژهای مفید تلقی می شد، زیرا فانتزیِ قدرقدرت همبستگیِ او را تغذیه میکرد، فانتزیای که بیمار به آن وابسته بود و این حُسن را داشت که دیگر در ذهن او، فضایی برای پرداختن به بُعدِ اُدیپیِ عدم تعادلش باقی نمیگذاشت. در عین حال که او دچار تبدیل روانشناختی میشد، اعتیاد به دارو رفتهرفته از میان میرفت و سه سال بعد، از شر این اعتیاد خلاص شد. او دورۀ درمانش را دو سال دیگر نیز ادامه داد.
در ادامه، من سه مقطع را از کلِ روند تحلیل این بیمار جدا میکنم. این مقاطع موقعیتهایی را روشن میسازند که من، بهعنوان یک تحلیلگر، بهخاطر مشکلات خودم در رویارویی با یک رابطۀ تحلیلگر-تحلیلشوندۀ مختلشده، احساس میکردم دچار درد ذهنی شدهام. در مقطع اول، نیاز تحلیلگر را به پذیرش هیجاناتِ دردناک مستمر که ناشی از رفتار ستیزهجویانۀ بیمار است توصیف خواهم کرد. انجام این کار بهخاطر آن بود که منتظر زمان مناسبی برای ارائه کردن تعبیرهای اولیهام به بیمار باشم، تا از این رو، از وسوسة رهایی زودهنگام از درد ذهنیام با توضیح کلامی شتابزدة تعبیرهایم برای بیمار اجتناب کنم. در وهلۀ دوم، روشن خواهم ساخت که چطور برای آگاه شدن از عدم تحملم در برابر درد ذهنی ایجادشده توسط بیمار، از یک رؤیای ضد انتقالی بهره بردم. نهایتاً ناتوانیام را در تشخیص اینکه ظرفیت تعبیرکنندگی من فراتر از آستانۀ درونیشدن بیمار[25] بود شرح خواهم داد.
درد ذهنی اولیه: تحلیلگر توسط بیمار پس زده میشود
من یک روانکاو زن هستم. درد ذهنیای که ابتدا توسط این بیمار در من ایجاد شد ریشه در بیاعتمادیِ اولیۀ او به کیفیت تغذیۀ هیجانی توسط مادر داشت. خود بیمار این موضوع را از همان ابتدای درمان صراحتاً بیان میکرد. او در آن زمان به من میگفت «من داروهای تجویزی را صرفاً برای کاهش اضطرابم مصرف میکنم؛ البته اینطور نیست که انگار میخواستم به هر قیمتی بهدنبال آسودگیام باشم... شاید من از شما توقع داشتم که [بهلحاظ روانی] تغذیۀ بهتری از داروها به من بدهید؛ هر چند واقعاً نمیدانم که چه توقعی باید از شما داشته باشم... توضیح اینکه چرا به شما اعتمادی ندارم دشوار است. با همۀ اینها، دریچۀ کوچکی را [برای ورود به درون روح خود] به روی شما میگشایم. [سپس] خودم برآورد میکنم که تأثیر حرفهای شما بر من خوب است یا بد...».
در ابتدا، قبولش برایم راحت نبود که آن بیمارِ معتاد به دارو مرا جایگزینی برای داروهایش ببیند: این امر هیجانات ضد انتقالیِ دردناکی در من ایجاد کرد. اینطور تلقی کردم که این مرحلهای موقتی، هرچند دردناک، در روند درمان خواهد بود. قادر بودم هیجانات منفی را [چون ظرفی] در بر بگیرم و نیز درک کنم که نباید هیچ گونه تعبیر اولیهای را با بیمار در میان بگذارم، زیرا هدف این کار، بیش از هر چیز، خلاص شدن از درد ذهنی خودم بود. این تصمیم به من اجازه داد که مفهوم «دارو= تغذیۀ هیجانی مادرانه» را که در آن خوب و بد با هم آمیخته شده، به مفهومی جدید تبدیل کنم که باعث شود آن تغذیۀ مادرانه [برای بیمار] بهتدریج عاملی مثبت تلقی شود و در نتیجه، گذار از یک بیاعتمادیِ اولیه به تغذیۀ مادری را بهسمت اعتمادی خوشبینانه به شخصیت تحلیلگر میسر کند.
درد ذهنی سمجِ تحلیلگر
در این مقطع دوم، درد ذهنیام از بیماری ناشی میشد که فاقد ظرفیت بررسی رفتار خودش بود و همچنان سازة قدرقدرتی و خودشیفتگی خود را برای مدتی طولانی حفظ میکرد. او با مصرف مستمر داروهای مخدر همچنان عدم ظرفیتی فزاینده برای تحمل رنج روانی نشان میداد و همچنین سبعیت پیوند H [یا نفرت] (۲۴) را آشکار میساخت که به رفتار مخرب ناشی از اعتیادش و به ایجاد چالشهایی مکرر در روندِ درمان منجر میشد.
چالشهایی که بیمار برای تحلیلگر و در روند درمان ایجاد میکرد، اینکه بیمار از اذعان به هر گونه نقش مثبتِ تحلیلگر بدش میآمد و از قبول آن امتناع میکرد، باعث میشد من غالباً در جلسات احساس خوابآلودگی شدیدی داشته باشم. در ابتدا، نمیتوانستم هیچ توضیحی پیدا کنم برای تمایلم به تقریباً چرت زدن در حضور آن بیمار. اما بعداً متوجه شدم که خوابآلودگیام در واقع همچون نوعی داروی بیهوشی برای پرهیز از درد ذهنی ایجادشده توسط بیمار در من عمل میکرد.
در این مقطع بود که من رؤیای مهمی دیدم که در هنگام بیدار شدن، بلافاصله آن را با بیمارم مرتبط دانستم. محل این رؤیا اتاق زایمان یک بیمارستان بود که برخی از اشیای آن مثل اشیاء مطب خودم بود. خواب دیدم در حال به دنیا آوردن یک نوزاد هستم و این عمل آنقدر درناک است که نیاز به مسکن و داروی بیهوشی دارد. سپس سعی کردم آن نوزاد را با سینۀ خود شیر دهم، اما او از اینکه به او غذا دهم امتناع میکرد. وحشتزده متوجه شدم که آن نوزاد با خود یک پستان بزرگ حمل و برای تغذیۀ خود از آن استفاده میکند. دیدن آن پستان کودکانة بزرگ برایم بسیار آزاردهنده بود و آنگاه از خواب برخاستم، در حالی که از دست آن نوزاد بسیار عصبانی بودم، چون احساس میکردم از من بیزار است.
از ویژگیهای این رؤیا متوجه ارتباط آن با هیجانات ضد انتقالیای شدم که بیمار در من ایجاد کرده بود. من محتواهای این رؤیا را با ناتوانیام در تحملِ درد ذهنیای پیوند دادم که علت آن نفرت و وازنشِ ظاهری تغذیۀ تحلیلی [من] از سوی بیمار (تغذیهای که با تعبیرهای خودم برای او فراهم کرده بودم) بود. این رؤیا بر من معلوم کرد که در خطرِ خارج شدن از آن رابطۀ تحلیلی (با بهدنیا آوردن یک نوزاد-تحلیلشونده[26] تحت تأثیر مسکن و داروی بیهوشی برای پرهیز از درد ذهنی) قرار دارم. این رؤیا همچنین نشان داد که من نتوانستهام آن جزء از خودِ بیمار[27] را که آسیبپذیر و نیازمند مراقبت است بپذیرم. در واقع، داشتم بیمار را به حال خودش رها میکردم و بهسمت چشم دوختن به تغذیة نارسیستی در خودِ او سوق میدادم.
این رؤیا دو چیز را به من فهماند: ۱) اینکه من قادر نبودم درد ذهنی بیمار را در بر بگیرم (و احتمالاً دلیل تداوم یافتن اعتیادش به دارو همین بود)؛ و ۲) اینکه من داشتم از خوابآلودگی برای بیهوش کردن [و تخفیف] درد ذهنی خود استفاده می کردم، زیرا این خوابآلودگی به من کمک میکرد پیوند هیجانی با بیمار را قطع کنم.
تعبیرِ رؤیایم آشکار کرد که من باید آستانۀ تحملم را در برابر درد ذهنیای که این بیمار خاص ایجاد کرده بود بالا ببرم. فقط این افزایش تحمل در برابر درد ذهنی میتوانست به من امکان آن را دهد که نسبت به جنبههای آسیبپذیر ذهن بیمار همدلی کافی داشته باشم (جنبههایی که در قالب نوزادی بازنمایی شده بود که نیازمندِ مراقبتِ زیاد بود و مجبور شده بود برای تغذیه شدن، به درون خودش چشم بدوزد). اکنون این خوابآلودگی تبدیل و بر تحلیل هیجاناتِ ضد انتقالی خودم متمرکز شده بود. این رؤیاها موجب برانگیختن کار رؤیای آلفا شده بود (۱۷) که بهعلت توهین مخرب بخشی از ذهنیت بیمار به من فلج شده بود: رفتار بیمار طوری بهنظر میرسید که گویی اصلاً هدفش این بود که مرا وادارد روند روانکاویام را کنار بگذارم.
تحلیل ضد انتقال خودم و احیای ارتباط نمادین با بیمار به من امکان ساختن تعبیرهای کمتر اشباعشده و رواییتری داد (همچنان که فرو[28](۲۵) بر این امر تأکید دارد). این کار همچنین کمک کرد تا برای بیمارم این نکته را آشکار سازم که او در حال برقراری تعادل میان دو حرکت مختلف بود: یکی در جهتِ ایجاد تغییر [در خودش] (یا بنا به تعریف بایون، K [یا آگاهی] (19، 24)) و دیگری در جهت حفظ مکانیسمهای دفاعی قدیمی (K-)؛ برقراری تعادل میان فانتزیِ یک نوزاد که خودش را تغذیه میکند و نوزادی که تحلیلگر و نیاز به پستان او را بهرسمیت میشناسد. بهبیان دیگر، او داشت بین میل به درمان خودش (که به خود-درمانی تبدیل شده بود) و این میل که تحلیلگر درمان را برای او انجام میدهد (مثل یک نوزاد به او غذا میدهد و نیز از او در برابر هر گونه درد ذهنی محافظت میکند) تعادل برقرار کند. ارائۀ چنین رویکردی به بیمار، پس از آنکه خودم از طریق انتقال و ضد انتقال آن را هضم کردم، باعث شد مدتی علائم بیماریِ او بسیار بهبود یابد.
درد ذهنی دوباره به سراغ تحلیلگر میآید
در جلساتی که چندین هفته بعد از آنکه من تعبیرهایم را به بیمار گفتم برگزار شد، با کمال تعجب متوجه شدم درد ذهنی من دوباره برگشته است، چرا که احساس میکردم بیمار بهطرز روزافزونی در برابر تغییر مقاومت میکند. این اتفاق خیلی غیر منتظره بود، چون من از تأثیرِ بهظاهر مثبت تعبیرهای من بر بیماری که اکنون از اعتیاد به دارو خلاص شده بود احساس غرور میکردم. معالوصف، این مقاومت داشت تشدید و در قالب چالشهای هیجانیِ شدید برای تحلیلگر بیان میشد. رفتهرفته این چالشها برای من تقریباً غیرقابل تحمل شد. هر وقت سعی میکردم تعبیرهایم را به بیمار بگویم، شروع میکرد به تهدید کردن به ترک جلسات و مصرف دوبارة داروهای مخدر. من متوجه این نبودم که شدت خشونتی که تعبیرهای من برای او ایجاد کرده بود بیش از ظرفیت او برای هضم کردن آنها بود. بیمار تصمیم گرفت دورۀ درمانیاش را متوقف کند. وقتی این اتفاق افتاد، توانستم بفهمم که من در حال دفاع از خود در برابر درد ذهنی بودم: هدف کنشهای تعبیریِ من رها کردن خودم از یک بارِ هیجانی بود که قادر نبودم آن را [چون ظرفی] در بر بگیرم، یا حداقل آن درد را تا زمانی که بتوانم آن را از نظر ذهنی هضم کنم در بر بگیرم. من به بیمار مجال پذیرش اطلاعات جدیدی را نداده بودم که داشتم در اختیارش میگذاشتم.
چند ماه بعد، بیمار دوباره به مطب من مراجعه کرد. تصمیم گرفته بود درمانش را ادامه دهد. در آن موقع، به من گفت: «من، درِ [روحم] را برای شما کاملاً باز گذاشته بودم؛ خودم را هدف آسانی برای توهینهای شما کرده بودم. اگر میتوانستم به عقب برگردم، نمیگذاشتم این اتفاق بیفتد... اما حالا فقط یک دریچۀ باریک از آن برای شما گشوده است». حرف او را هشداری از سوی بیمار به تحلیلگر تلقی کردم که از او میخواست اشتباه گذشته را تکرار نکند.
این نمونۀ بالینی سه ویژگی را که تحلیلگر باید در ارتباط با درد ذهنی خودش از آن ها آگاه باشد ثبت کرد: ۱) احساس مکرر خوابآلودگی در مورد یک بیمارِ خاص ممکن است حاکی از این باشد که تحلیلگر دارد از یک پیوند هیجانی با بیمار پرهیز میکند؛ ۲) رؤیاهای ضد انتقالی میتوانند گرهگشای مشکلاتِ تحلیلگر در نسبت با بیمار باشند؛ و ۳) ارائۀ اولین تعبیرهای هضمنشده [یا خام] به بیمار ممکن است یک مکانیسم دفاعی از جانب تحلیلگر در مقابل درد ذهنی خودش باشد و نیز ممکن است به عدم ظرفیت تحلیلگر برای مواجهه با چالشهایی در برابر خودشیفتگیاش مربوط شود.
ملاحظات پایانی
نتیجه اینکه من بر اساس تجربة بالینیِ خودم و نیز بر اساس چارچوب نظری در روانکاوی باور دارم که درد ذهنی جزئی لاینفک از کارِ بالینیِ تحلیلگر است. تحلیلگر، اگر واقعاً به پیشبردِ روندِ درمانی بیمارانش متعهد باشد، از این درد ذهنی استقبال میکند. بهباور من، آستانۀ درد ذهنیای که تحلیلگر باید بهعنوان جزئی از حرفۀ خود بپذیرد و شگردهای او برای کنار آمدن با درد ذهنی القاشده توسط بیمار در زمرة بحثهای محوری روانکاوی باقی میمانند و در نتیجه، استحقاق آن را دارند که مورد نقد و پژوهش مستمر قرار گیرند.
[1] Mc Dougall
[2] Pontalis
[3] Manica
[4] Transformation
[5] Barale and Ferro
[6] Assimilation
[7] Digestion
[8] Projective Counteridentification
[9] Reverie
[10] Dream-alpha-work
[11] Caper
[12] Narcissistic Structure
[13] Container Functions
[14] Receptive Capacities
[15] Proto-emotions
[16] Interpretive Modulation
[17] Dispersion
[18] Integration
[19] Representation
[20] Receptor
[21] Reticulum
[22] Knowledge
[23] Love
[24] Transferential Process
[25] Threshold of Internalization
[26] baby-analysand
[27] Patient Self
[28] Ferro